از حصار
سال ها
فراخوانديم از حصار سالها
اما پاسخ من در
اکنون مي زيست
طنين کلامت
حقارت قلم را باز گفت
گاه که پيوند بد
آغاز را گواه بود
مرا تاب زشتي
شهرتاشان تو نيست
که پستي در پوستشان
بيدار
چون چشم گشودي
حصاري بر تو
بافت
دستي که گهواره ات
را بايد مي جنباند
ننگشان که قلب
تو را به سکه ي قلب فروختند
مي بينم در آبگينه ي
دستم
صداي زنجير
کتفت را
من نيلم که
چون بخوانم خونبار مي خوانم
و ديوار ندبه پژواک
اندوهم ررا باز مي سرايد
اي اورشليم يتيم
بازويم را سخت بگير
تا از خاک برخيزي
بر اين باور استوارم
که از سختان مي توان گذشت
و اعتماد چشمان تو
زاد سفري که در پيش