ديوار
زخم شب مي شد كبود
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي
صاف را مي سود
نه صداي پاي
من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه
مي افزود
تا بسازم گرد خود
ديواره اي سرسخت و پا برجاي
با خود آوردم ز
راهي دور
سنگهاي سخت و سنگين
را برهنه پاي
ساختم ديوار سنگين
بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد
به چشمان پست
و ببندد راه را
بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي
را به پيكرهايشان مي بست
روز و شب ها رفت
من به جا ماندم دراين سو
شسته ديگر دست از كارم
نه مرا حسرت به رگها
مي دوانيد آرزوي خوش
نه خيال رفته ها مي داد
آزارم
ليك پندارم پس
ديوار
نقشهاي تيره مي
انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت
تا شبي مانند
شبهاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد
پيكر ديوار
حسرتي با
حيرتي آميخت