سراب
آفتاب است و بيابان
چه فراغ
نيست در آن نه
گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي
از اين وادي درخت
در پس پرنده
اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور
سياه
چشم اگر پيش رود مي
بيند
آدمي هست كه مي پويد
راه
تنش از خستگي افتاده ز
كار
بر سر و رويش
بنشسته غبار
شده از تشنگي اش خشك
گلو
پاي عريانش
مجروح ز خار
هر قدم پيش
رود پاي افق
چشم او بيند دريايي
آب
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي
بيند خواب