32
باري طلوع پاكتو در آن شب سياه
شايد بشارت از دم
صبح سپيد بود
وقتي طليعه تو
درخشيد
از پ شت كوهسار توهم
ديدم كه اين
طلوع
زيباترين سپيده
صبح اميد بود
اي سركشيده از دل
اين قيرگونه شب
بر آسمان برآي و
رهاكن
زرتار گيسوان زرافشان
را
همچون شهابها
بر بيكران سپهر
با شب نشستگان
سخن از آفتاب نيست
آنان كه از تو دورند
چونان به شب نشسته
شبكورند
ت خورشيد خاوري
جان جهان ز نور
تو سرشار مي شود
همراه با طلوع تو
اي آفتاب پاك
در خواب رفته
طالع من
اين خفته ساليان
بيدار مي شود
اي آيه مكرر آرامش
مي خواهمت هنوز
آري هنوز هم
درياي آرزويدر اين دل شكسته من
موج مي زند
راهي به دل
بجو