بیشترلیست موضوعات چه كساني ميتوانند در گفتوگوي تمدنها شركت كنند؟ افلاطون در تهئه تتوس مينويسد: استعاره عليه تحليل سياسي يافتن وجه استعاره توليد و تقليد نمايندگان تمدنها شخص انساني بسان يك محصول گفتوگو، تاريخ و هويت اسلام و گفتوگو توضیحاتافزودن یادداشت جدید
امّا من عليه مكينتاير استدلال ميكنم كه يك الهيدان مسيحي اينگونه نيست كه الزاما بخواهد چند رگه بودن را بزدايد ـ آن زن [= مثلاً يك زن مسيحي[ علاقه بيشتري به ابراز تعهدات مسيحي اساسياش در شيوههاي جا افتاده فرهنگي خواهد داشت تا در سنتهاي منسجم بيگانه، و ما گمان ميكنيم كه سنتهاي چندرگه بازتر از سنت منسجم خواهند بود، نه فقط در شكلي كه اين تعهدات به آنها ميدهند، بلكه همچنين به اين جهت كه موجبِ غناي يكديگر خواهند شد.14بدون شك واكنش مكينتاير اين خواهد بود كه او هيچگونه آرزويي براي ريشهكن كردن چند رگهاي[و اختلاط] از تمدن را ندارد. در واقع، سنتي كه بسيار مورد علاقه اوست، توماس گرايانه، اختلاطي از تفكر مسيحي و ارسطويي همراه با تأثيرات عميقي كه قابل رديابي در تفكر اسلامي است. بعلاوه متوقع است كه مكينتاير چنين استدلال كند: ولف از تعهدات اساسي كه در جوهره مسيحيت مييابد معناي متفاوتي براي مردم مختلف برحسبِ سنتهاي فكرياي دارد كه بر اساس آنها بايد آن تعهدات را تفسير كرد.اين شك، فهم ما از پويائيِ گفتوگوي بين تمدنها را به خاطر اهميت چند رگهاي بودنِ تمدنها و سنت بهبود ميبخشد. ما نميتوانيم خودمان يا تمدنهايمان را بدون شناخت سنتهايي كه منبع اطلاعاتي آنها هستند، بشناسيم. اگر تمايل به شناخت اشخاص يا تمدنهاي ديگر داريم بايد سنتهاي ديگران را نيز مورد تحقيق قرار دهيم. اين همان نكتهاي است كه از مكينتاير آموختيم. آنچه كه ولف به حق بر آن تأكيد ميورزد اين است كه به منظور فهم خودمان، تمدنهايمان، سنتهايمان، اشخاص ديگر، تمدنها، و سنتهاي ديگر بايد اذعان كنيم كه هيچيك از اينها ناب [و خالص[ نيستند، به اين معنا كه هيچكدام خط فكري منفردي را ارائه نميدهند. همه اينها تركيبي از جريانهاي فكري و فرهنگي هستند. با وجود اين، اينگونه نيست كه آشفتگيِ محض باشد، [بلكه] جريانهاي اصلي و عوامل موثرِ درجه دوم دركارند. در اين معجون همچنان امكان تمييزِ خصيصههاي فرهنگها، تمدنها و سنتها وجود دارد. افكار واعمال چند رگه ما در طريقي كمابيش نوع نمون سنت، فرهنگ يا تمدن با رشتههاي بهمبافته شده از منابع ديگر را نشان ميدهند. هنگامي كه به عقب گام برداشته و به مباحثاتمان نظر بيافكنيم ممكن است الگوهايي را تشخيص دهيم كه شركتكنندگان از سوي تمدنهاي مختلف در آن الگوها تفاوتي در نظرگاه طرح شدهشان براي صعود به گفتوگوي حقيقي به وجود آوردهاند.
اسلام و گفتوگو
نقش اسلام در گفتوگوي بينتمدنها قدري پيچيده است. اسلام خود نه يك تمدن كه يك دين است. از سوي ديگر، پرسشي در باب تمدن اسلامي وجود دارد. بحث جالب از اين پرسش در مقدمه كتاب خطرورزيِ اسلام از مارشال هدگستون آمده است:«تقاضا ميكنم همانطور كه در تحقيقات جديد كاملاً رايج شده است اصطلاح «اسلام» و «اسلامي» به طور كاملاً سطحي براي آنچه كه دين ميناميم [(معناي اول)] و براي فرهنگ و جامعه رويهم رفته كه به لحاظ تاريخي با دين پيوند خورده [(معناي دوم)[ استعمال شود. مسلم ميگيرم كه ترسيم خطّ جداكننده در اينجا نه ممكن است و شايد نه مطلوب، زيرا جداكردن دين از بقيه [شؤون حيات] بعضا موجب تحريف دين ميشود. بعلاوه جامعه و فرهنگ كه در معناي دوم «اسلامي» خوانده ميشود اينطور نيست كه الزاما در معناي اول نيز «اسلامي» خوانده شود. اينطور نيست كه فقط گروههاي مردم كه در هر دو مورد [معنا] قرار ميگيرند هميشه هم مصداق نباشند (آن فرهنگ صرفا فرهنگ اسلامي نيست، فرهنگِ مسلمين) ـ بسياري از افعالي كه حتي مسلمانان به عنوان بخشي از تمدن «اسلامي» انجام ميدهند طبق معناي اول به غير اسلامي توصيف ميشود، يعني براساس معنايِ دينيِ كلمه، ممكن است كسي از «ادبيات اسلامي»، از «هنراسلامي» و حتي از «حكومت استبداد اسلامي» سخن بگويد، ولي در چنين توالي، شخص در مقام سخن گفتن از چيزي، بسيار كمتر از چيزي است كه اسلام را بسان يك دين ارائه ميدهد».15راهحل هدگستون اين است كه اصطلاح «اسلامي» براي آنچه كه متعلق به دين است به كار رود، و واژه «مسلماني»16 براي توصيف جامعه و فرهنگي بهكار رود كه مسلمانان و اسلام در آن رايج و بهلحاظ اجتماعي غالب دانسته شده است.