جانشين غازان خان، گرايش روشن تري نسبت به تشيع از خود نشان داد. اولجايتو نخستين سلطان مهم جهان اسلام است كه رسما تشيع اثنا عشري را پذيرفته و سكه به نام مبارك دوازده امام (ع) زده است. تشيع وي در ادامه مباحثاتي است كه ميان علماي مذاهب در حضور غازان خان در جريان بوده است.تصويري را كه قاشاني در باره اختلافات حنفي و شافعي در حضور جانشين غازان خان (سلطان محمد خدابنده يا اولجايتو) به دست داده، جالب است؛ وي گزارش را به گونهاي آورده كه نشان ميدهد شاه از شدت درگيري اين دو فرقه سخت رنجيد، زيرا ديد كه چگونه هر يك از آنها بر ضد يكديگر رأي داده و همديگر را محكوم ميكنند. عصبانيت اولجايتو از اين اختلافات به حدي رسيد كه گفت:«اين چه كاري بود كه ما كرديم و ياساق و ييسون چنگيزخان بگذاشتيم و به دين كهنه عرب درآمديم كه به هفتاد و اند قسم موسوم است».10 در اين زمان جدالي سخت در دل شاه پديد آمد: «ميان اقرار و انكار و رغبت و نفرت و عزم و فسخ ايمان و اسلام تكاپوي و جستجو ميكرد»؛ با اين حال بازگشت از اسلام براي وي آسان نبود. او خود ميگفت:«بسيار زحمت و رنج در دين اسلام كشيدهام، ترك اسلام نميتوانم كرد».11به نقل قاشاني، در اين وقت، گرايش غازان خان را به مذهب شيعه براي شاه بازگو كردند؛ شاه پرسيد: مذهب شيعه كدام است؟ وقتي از رفض براي وي گفته شد، ابتدا تحاشي كرد؛ اما كسي كه با وي سخن ميگفت از فرصت استفاده كرده، گفت: تفاوت اين مذهب در آن است كه «كسي رافضي باشد كه در ياساق مغول بعد از چنگيز خان، اورق او را قايم مقام او ميداند و مذهب سنت اين كه اميري را به جاي او سزاوار ميداند». در اين حال بود كه به گفته قاشاني «سيدتاج الدين آوجي»، كه از اخلاط اين معجون بود، با جمعي از ائمه شيعه به شرف بندگي پادشاه جهان پناه رسيد و باتفاق او را بر رفض تحريض و ترغيب مينمودند. اين بار مباحثهاي در حضور شاه بين شيعيان و سنيان برقرار شد. اما بحث به جايي نرسيد و حوادث جاري شاه را از تصميمگيري بازداشت.12اندكي بعد گذار شاه به بغداد افتاد و از آنجا به زيارت مشهد اميرالمؤمنين ـ عليه السلامـ رفت؛ در آنجا «شب را عارضهاي ديد بشارت دهنده و رغبت انگيزنده به خلاص و نجات». بامداد آن روز، شاه «مذهب شيعه» را اختيار كرد و گفت:«اي اصحاب و نوكران! هر كه از شما با من در اين طريقت و عقيدت موافقت نمايد فبها و هر كه طريق مخالفت و مباينت سپرد بر وي هيچ حرج و اعتراض نيست؛ منصب اعمال خود به سلامت بگذارد و به سلامت برود». بعضي به سبب زوال جاه و مال موافقت نمودند و بعضي از براي تقليد اعتقاد آباء و اجداد و انكار عوام ظاهر خلاف باطن فرانمودند، به اين ترتيب بود كه «فرمان نفاذ يافت تا تغيير خطبه كردند و نام صحابه كبار و ائمه ابرار از خطبه طرح كردند و نام علي و حسن و حسين ثبت، در جمله اعمال عراق عرب». بدين سان سكه هم به نام دوازدهامام ضرب شد و «در همه ممالك ايران و شيعه، در بانگ نماز حي علي خيرالعمل بيفزودند».علاقه اولجايتو به تشيع و يا به دست آوردن آگاهيهاي بيشتر، سبب شد تا وي علماي شيعه را از عراق عرب فراخواند؛ بدين گونه بود كه «فرمان نفاذ يافت از اطراف ممالك ايران ائمه شيعه حاضر شدند». در ميان اين جمع، قاشاني اسامي چند نفر را نام برده كه مهمترين آنها علامه حلياست و از اينجاست كه ارتباط علامه حلي با اولجايتو آغاز ميشود. به نقل قاشاني «از شهر13 جمالالدين مطهر، كه مردي فقيه و دانشمند است، مشاراليه در ايماني و يوناني متعين و متبحر و پسرش فخرالدين و جمالالدين وراميني و سنجار از شهر سنجار و غيرهم». از ميان عالمان حاضر، علامه پسند شاه افتاد؛ آنگونه كه «پادشاه از زمره ايشان جمالالدين مطهر را پسنديد و به ملازمت خود اختيار كرد و باقي را با وطن مألوف اجازت انصراف داد و در همه اوقات با جمالالدين بن مطهر در مناظره و مباحثه مسايل اصول كلام و فقه بودي، چنانكه در خاطر پادشاه ثابت و راسخ شد كه جز علي و اهل بيت او از استخوان و اروغ رسول صلي الله عليه نبودند و باقي صحابه بيگانه».14قاشاني بخشي از مذاكرات و سؤالات شاه را از علامه آورده كه جالب است؛ از جمله سئوالات اولجايتو در مورد مذاهب چهارگانه فقهي و ارتباط آنها با صحابه است كه علامه با پاسخ طولاني خود نشان ميدهد كه اين چهار مذهب ربطي به صحابه ندارد و طرفداران آنها در قرن دوم پديد آمدند و عباسيان از آنها حمايت كرده مذاهب آنها را رسميت بخشيدند «و خود را طايفه ناجيه و اهل سنت و جماعت نام نهادند و هر كه غير ايشان بود او را گمراه و ضال و مضلّ و غاوي و مغوي خواندند». علامه اين سياست عباسيان را هم در برخورد با شيعه شرح داده است كه « و بعد از انقلاب دولت ايشان و نوبت خلفاي آل عباس، دوستداران و محبان علي و اهل بيت نبي را رافضي و غالي و قرمطي خواندند و ايشان را براي تصدر به خلافت در ميان مسلمانان خوار و بيمقدار كردند و از حق تعالي شرم و از رسول خلق آزرم نداشتند تا عاقبت به حق خود رسيدند و به آنچه كرده بودند سزاي خود ديدند».15قاشاني، همچنين از سؤال شاه از نظام الدين عبدالملك ـ عالم سني دربار ـ در باره اصول و فروع دين اسلام و مذاهب و طرايق مختلف سؤال ميكند. او هم براي هر فرقهاي مانند مرجئه، قدريه، معتزله و شيعه چند سطري شرح ميدهد؛ پس از آن در فروع نيز، مذاهب چهارگانه فقهي را شرح ميدهد؛ شاه از صحبتهاي وي خشنود شده و از شنيدن آن سخنان «رخ پادشاه جهاندار چون گل به هنگام بهار بشكفت». بعد از آن «لاجرم درگاه او پيوسته به زمره علماي رافضي و فضلا و فرقه ادبا و حكما مملو و محشو بودي»؛ وي سپس از ايجاد مدرسه سياره16 ياد كرده و اين كه چند كرسي براي چند عالم ايجاد كرد كه يكي هم به «جمالالدين مطهر حلي و پسرش فخرالدين» تعلق داشت.17 روشن است كه خدابنده در جمع درباريان خود از عالمان و حكماي سني هم بهره ميبرده است.حافظ ابرو نيز به تقريب، روايتي مانند روايت قاشاني را در باره تشيع خدابنده آورده است. او در اين باره و بويژه نقش علامه حلي مينويسد: در اثناي اين تحير امير طرمطاز عرضه داشت كه غازان خان كه از اعقل و اكمل جهانيان بود به سبب اعتقادات، ميل به مذهب شيعه فرمود؛ سلطان را همان اختيار ميبايد كرد. سلطان فرمود كه مذهب شيعه كدامست؟ طرمطاز گفت: آنكه به رفض مشهور است. سلطان بانگ بر وي زد و گفت: اي بدبخت مرا رافضي سازي!! طرمطاز به تمهيد عذر وي مشغول گشت و مذهب شيعه را در سمع سلطان تزئيني داد و او كه مردي فصيح و محيل بود و به تمهيدي تمام تزييف مذهب اهل سنت و جماعت ميكرد، با سلطان گفت شيعه آن است كه ميگويند پادشاهي بعد از چنگيز از آن اورق او باشد و سني آنست كه گويند پادشاهي بعد از چنگيز خان از آن امراي قراجو باشد كه نزديكان چنگيزخان باشند و از اين جنس مزخرفاتي چند تقرير كرد و سلطان را در غايت نيكو اعتقادي و ميل طبيعت به دين اسلام و متابعت و محبّت محمدرسول الله ميل بدان طرف شد؛ در اثناي اين حالت سيد تاجالدين آوجي با جمعي از ائمه شيعه به حضرت آمد و زبان وقيعت در مذهب اهل سنت و جماعت كشيدند؛ دائما پادشاه را تحريض كردند و مولانا نظامالدين عبدالملك با ايشان نيز به مجادله و مناظره برخاست و با ائمه شيعه بحث كردي و قواعد مزيف ايشان را در نظر پادشاه آوردي و به سمع سلطان گذرانيدي و شيعيان را ماليده داشتي و ايشان را با او كمال معارضه و قدرت مناظره نبودي. اتفاقا در آن زمستان به سبب كار اوقاف آذربايجان از حضرت غايب شد و پادشاه در اين حال سنه تسع وسبعمائه عزيمت بغداد كرد و چون بدانجا رسيد به زيارت مشهد علي ـ عليه السلام ـ رفت اتفاقا آنجا خوابي ديد كه دلالت ميكرد در تقويت مسلماني. چون صورت واقعه با امرا باز گفت امراي متشيع كه جمعي ميل به آن طريقت داشتند سلطان را تحريض تمام كردند بر اختيار مذهب شيعه و سلطان مذهب شيعه اختيار فرمود و غلوّي عظيم كردند در آن باب، چنانكه سلطان با امرا و ايناقان خود مبالغت ميكردند كه تمامت اين مذهب اختيار كنند. بعضي رعايت حال سلطان را و بعضي از كم اعتقادي و بعضي به طبع خود مايل بودند؛ بيشتر آن مذهب اختيار كردند و شيعيان را كار بالا گرفت و امراي سعيد چوپان و ايسن قتلغ ـ رحمهاللّه تعالي ـ در مذهب اهل سنّت صلب بودند و هرگز در اعتقاد ايشان ـ هر دو ـ فتوري ظاهر نشد تا به حدي كه امراي ديگر كه ميل كرده بودند به حضور ايشان در آن حتي مجال سخن نداشتندي بلكه جماعت سادات و اهل شيعه كه ملازم بندگي حضرت بودند از ايشان خائف بودندي و به لطايف الحيل تدبير، چندانكه خواستندي كه ايشان را ميل بدان طرف پديد كنند ميسّرشان نشد و حكم رفت كه در تمامت ممالك ايران زمين تغيير كنند خطبه را و نام صحابه سه گانه ـ رضياللّه عنهم ـ از خطبه بيندازند و بر نام اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب و حسن و حسين ـ سلام اللّه عليهم ـ اختصار نمايند و تغيير سكهكردند در سنه تسع و سبعمائه از نام صحابه با نام اميرالمؤمنين كردند و حي علي خير العمل در اذان اظهار كردند و در تمامت ممالك اولجايتو سلطان اين معنا منتشر شد الاّ در قزوين؛ مذهب شيعه رونقي و رواجي تمام گرفت و ائمه آن طايفه را از اطراف طلب داشتند؛ شيخ جمالالدين حسن بن المطهر الحلّي به حضور آمد و او مردي دانشمند متبحر بود از تلامذه خواجه نصيرالدين و در علوم معقول و منقول مشهور و يگانه جهان و تصنيفات بسيار ساخته و چون به حضرت سلطان آمد دو نسخه به نام پادشاه تصنيف كرده به رسم تحفه آورد؛ يكي نهج الحق و كشف و الصدق در علم كلام و منهاج الكرامه من باب الامامه در مذهب شيعه و اين دو كتاب از كتب معظمه آن طايفه است ؛ چون به حضرت سلطان رسيد سلطان او را و پسرش را مولانا فخرالدين محمدبن جمال الدين سنجاري و غير هم را اجازت فرمود كه به وطن خود رفتند و ميان جمال الدين بن المطهر و مولانا نظام الدين عبدالملك مناظرات بسيار واقع شد و مولانا نظام الدين احترام او عظيم كردي و در تعظيم او مبالغت نمودي و مباحثات ايشان از جهت استفادت و افادت بودي نه بر طريق جدل و لجاج و عناد؛ و شيخ جمال الدين حسن بن المطهر هرگز بر طريق تعصب بحث نكردي و در توقير و تعظيم صحابه ـ رضوان اللّه عليهم ـ مبالغت فرمودي و اگر كسي در حق صحابه كلمهاي بد بگفتي منع تمام فرمودي و رنجش كردي و با سلطان سعيد خلوات داشتي و پسرش نيز در مجالس حاضر شدي و سلطان را بر محبت صحابه و تعظيم ايشان تحريص فرمودي و كلماتي را كه شيعيان متعصب گويند بغايت منكر بودي و منع كردي و به انواع عاطفت و مرحمت از ادرارات و مرسومات و مسامحات در ولايت حلّه مخصوص شد و تا تاريخ سنه اربع و عشرين و سبعمائه در قيد حيات بود و سيد بدرالدين نقيب مشهور طوس با جمعي سادات ملازم سلطان شد و هر چند از سادات بزرگوار چيزي كه لايق منصب و شرف ايشان نباشد صادر نشده؛ اما جمعي فتّانان انارت نايره فتنه ميكردند و مسلمانان را در شهرها زحمت ميدادند و اهل سنّت و جماعت نيز از اين معنا منفعل نشدند و بر اعتقاد پاك و محبت صحابه مصطفي ـ صلي الله عليه و آله ـ و مودت اهل بيت و تعظيم اميرالمؤمنين علي و فرزندان او ـ صلوات اللّه و سلامه عليه و عليهم اجمعين الي يوم الدين ـ راسخ ميبودند و هر چند از طرفين تعصّبها قائم شد و به محاجات و محاكات و غيره رسيد اما به جايي نرسيد و سلطان سعيد از غايت محبت دين اسلام و دوستي محمد رسول اللّه ـ صلي الله عليه و آله ـ و اهل بيت او، دائما با علما در مناظره و مباحثه ميبود و اهل علم را رونقي تمام و چنان علم دوست بود كه بفرمود به استصواب و فكر خواجه رشيدالدين تا مدرسه سيّاره بساختند از خيمههاي كرباس و دائما با اردو ميگردانيدند و در آنجا مدرسي چند تعيين فرمود چنانكه شيخ جمال الدين حسن بن المطهر و مولانا نظام الدين عبدالملك و مولانا نورالدين تستري و مولانا عضدالدين آوجي و سيد برهان الدين عبري و قرب صد طالب علم را در آنجا اثبات كردند و ترتيب مأكول و ملبوس و الاغ و ديگر مايحتاج ايشان مهيّا فرمود تا در بندگي حضرت ميباشند و در سلطانيه در ابواب البرّ مبارك مدرسه انشاء فرمود ...».18