من نتايج افكاره فى مرثيه اخيه الصاحب الاجل الاكرام خواجه عبدالغني
ستيزه گر فلكا از جفا و جور تو داد مرا ز ساغر بيداد شربتى دادى مرابگوش رسانيدى از جفا حرفى در آب و آتشم از تاب كو سموم اجل نه مشفقى كه شود بر هلاك من باع نه قاصدى كه ز مرغ شكسته بال و يم سرم فداى تو اين باد صبح دم برخيز نشان گمشده ى من بجو ز خرد و بزرگ به جلوه گاه جوانان پارسا چه رسى چو ديده بر رخ عبدالغنى من فكنى بگو برادرت اى نور ديده داده پيام دلم كه مي شد از ادراك دورى تو هلاك تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان به خاك خفته تو از تند باد فتنه چو سرو گر از تو بگسلم اى نونهال رشته ى مهر ور از پى تو نتازم سمند جان به عدم شبى نمي گذرد كز غمت نمي گذرد بر آتش دل خود سوختن چو ممكن نيست اجل چو جامه ى جانم نمي درد بي توز ابر ديده به خوناب اشگم آلوده ز ابر ديده به خوناب اشگم آلوده
نفاق پيشه سپهرا ز كينه ات فرياد كه تا قيامتم از مرگ ياد خواهد كرد كه رفت تا ابدم حرف عافيت از ياد كه ذره ذره دهد خاك هستيم بر باد نه مونسى كه كند در فناى من امداد برد سلام به آن نخل بوستان مراد برو به عالم ارواح ازين خراب آباد سراغ يوسف من كن ز بنده و آزاد ز رخش عزم فرودآ و نوحه كن بنياد ز روى درد برآر از زبان من فرياد كه اى ممات تو بر من حيات كرده حرام تو خود بگو كه هلاك تو چون كند ادراك تو كرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاك به باد رفته من از آه خويش چون خاشاك به تيغ كين رگ جانم بريده باد چو تاك سرم به دست اجل بسته باد بر فتراك شرار آهم از انجم فغانم از افلاك بهر زه مي كشم از سينه آه آتشناك درين هوس به عب مي كنم گريبان چاككجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاك كجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاك