كه با جنبنده جنباننده اي هست به نزد عقل هر داننده اي هست
به نزد عقل هر داننده اي هست به نزد عقل هر داننده اي هست
اگرچه مي توان گفت كه اين از قبيل استدلال است . سوم آنكه هيچ يك از صحابه آن دگر را امر به استدلال نكرد و از هيچ يك از ايشان دليلي در اين باب نقل نكرده اند . چهارم آنكه ادلّؤ اصول پوشيده تر از دلايل فروع است ، و در فروع خود بي دغدغه تقليد جايز است ، پس در اصول به طريق أولي جايز باشد . پنجم آنكه در استدلال و نظر شُبَهِ بسيار پيش مي آيد ، مثلاً ، مانند شبهؤ ابن كمونه كه در اثبات وحدانيّتِ واجب كرده است ، پس هم وقوع در ضلالت شود و در تقليد ، نفس از اين همه به سلامت نزديكتر بود . اين بيچارؤ چند اين قدر ندانند كه اين سخن از موحّد عارف خوب است كه بگويد ، نه مستدل يا مقلّد ، چه اينها هم كه ايشان مي گويند بر اين دعوي هم استدلال است ، پس مذمّت طريق خود كرده باشند . و چه خوش گفته است مولوي معنوي1 ، بيت :
پاي چوبين سخت بي تمكين بود پاي استدلاليان چوبين بود
پاي استدلاليان چوبين بود پاي استدلاليان چوبين بود
ششم آنكه قول كسي كه اعتماد به شأن وي بود ، مثل پيغمبر و امام ، بلكه عدل عارف ، وقع در نفس بيشتر از مفاد اين دلايل مدوّنه دارد . هفتم آنكه آيؤ كريمؤ « فَاسئَلُوا أهْلَ الذِّكرِان كُنتُم لاتَعلَمُونَ » ، ( نحل / 16 / 43 ) ، مطلق است و سؤال مأمور بدان در آن مقيّد به فروغ نيست . هشتم آنكه بر تقدير وجوبِ استدلال دور لازم مي آيد ، و آن باطل بود . و لزوم دور از اين جهت بود كه مكلّف استدلال نمي كند تا وجوبِ آن را نداند و وجوب آن را نتواند دانست تا استدلال نكند . نهم آنكه پيغمبر6 در مسألؤ قدر منع كرد صحابه را از گفتگوي علم كلام و حال آنكه دانستن اين مباحث از مسائل علم كلام بود . دهم آنكه آنچه بدان اطمينان نفس حاصل شود پوشيده تر از آن است كه استدلال بدان توان رسيد . طرفه تر اين است كه بعضي از ايشان از غايتِ ناداني و نهايتِ سرگرداني به تحريم نظر و استدلال رفته اند . ج 2 ج و اعتقاد همؤ مجتهدين و علماء اماميّه ، رضوان اللّه عليهم ، آن است كه استدلال نمودن و علم قطعي حاصل كردن به اصول دين واجب و لازم بود و بي آن آدمي را از دين و ايمان بهره نبود ، و با تقليد تصديق بدين مقاصد نمودن بدان ماند كه كسي خواهد با روشنايي چشم ديگران به راه رود . و ايشان نيز بدين دعوي دلايل دارند و منع مقدّماتِ دلايل مخالفين نيز مي نمايند . اوّل آنكه مي گويند خداي تعالي در قرآن مجيد مذمّت كرده تقليد را و جمعي را كه در دين پيروي پدران و اجداد خود مي كردند و در حقيقتِ آن بدان متمسّك مي شدند . چنانكه گفت ، كافران مي گويند : « اِنّا وَجَدنا آباءنا عَلي اُمَّةٍ وَإنّا عَلي آثارهِم مُقْتَــــــدُونَ » ( زخرف / 43 / 23 ) ، و تقليد در فروع خود به اتّفاق همه جايز و مرخّص است ، پس مشخّص شد كه اين مذموم تقليد در اصول بود . دوم آنكه حق تعالي نظر و استدلال را بر پيغمبر واجب گردانيد و گفت : « فَاعلَم أنّهُ لاإلهَ إلاَّ الّلهُ »