آن است كه مُحال است كه از حق تعالي قبيح صدور يابد زيرا كه علم حق تعالي به قبح فعل قبيح بازمي دارد وي را از كردن آن ، و هيچ داعي و سببي هم نيست كه وي را بر آن دارد ، زيرا كه داعي اگر باشد با احتياج بود به كردن آن كار ، و آن بر حق تعالي محال بود ، يا حكمتي كه مقتضي آن بود ، و آن نيز در اينجا منتفي است ، پس مذهبِ جبريان باطل بود . و نيز اگر صدور فعل قبيح از حق تعالي جايز بود اثباتِ نبوّت انبياء ممتنع بود ، و همچنين ارادؤ فعل قبيح و ترك ارادؤ فعل حَسَن و امر بدانچه مراد نبود و نهي از آنچه مراد بود برحق تعالي مُحال بود ، زيرا كه آن نيز قبيح است .
مبحث چهارم :
آن است كه حق تعالي كارها را براي غرضي و حكمتي مي كند چنانكه قرآن مجيد بر آن دلالت مي كند ، مثل آيؤ كريمه : « وَ ما خَلَقتُ الحِنَّ وَالإنسَ إلاّ لِيَعبُدُونِ » ( ذاريات ، 56 ) ، و آيؤ شريفؤ : « لِئلاّيَكُونَ لِلنّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَةٌ بَعدَ الرُّسُلِ » ( نساء / 4 / 165 ) . و ديگر از نفي غرض عبث لازم آيد و اِسناد آن به حق تعالي روا نبود از روي عقل ، زيرا كه قبيح است ، و از روي نقل ، چنانكه حق تعالي گفــــــــت : « أفَحسبتُم أنّما خلقناكم عَبثا » ( مؤمنون / 23 / 115 ) ، و گفت : « وَ ما خَلَقنا السَّماءَ وَالأرضَ وَ ما بَينَهُما لاعِبِينَ » ( انبياء / 21 / 16 ) . پس بايد كه افعال اللّه معلّل به غرض باشد ، و آن غرض نمي تواند بود كه به وي عايد شود ، زيرا كه وي كامل بالذّات است و استكمال بر وي ممتنع بود ، پس بايد كه عايد به غير شود ، و نمي تواند بود كه ضرر رسانيدن بدان غير بود ، از آنكه آن قبيح بود ، بلكه آن بايد كه نفع بود هم به حسبِ دنيا و هم به حسبِ آخرت . پس ناچار باشد خداي را از تكليف عباد ، و آن عبارت بود از برانگيختن وي شخصي را بي واسطه كه واجب باشد فرمان او بردن و كردن آنچه در وي مشقّتي بود به شرط اعلام ، چه تكليف غافل مُحال بود ، و اگر تكليف را واجب ندانيم لازم آيد كه حق تعالي حريص كننده باشد آدمي را به فعل قبيح ، زيرا كه طبع آدمي را چنان آفريده است كه با وي شهوت و خواهشهاست و مايل به كار قبيح بود و متنفّر از فعل حسن ، پس ناچار باشد از چيزي كه نفس را زجر و منع نمايد از ناصواب و دعوت و ترغيب نمايد به صواب ، و آن تكليف بود . و آنچه از تكليف آيد از عقل و علم تنها نيايد ، زيرا كه سهل مي نمايد پيشِ نفسِ اكثر مذمّتِ عاقلان شنيدن در سر قضاي حاجتي و برآمدن شهوتي . و جهتِ حسنِ تكليف كه از وجوبِ آن مستفاد مي شود تحريض خلق است به ثواب ، كه آن عبارت است ازنفع مستحقّ مقارن تعظيم و اجلال خداوند بود بنده را ، و محال باشد وصول آن به مستحقّ بي واسطؤ تكليف .
مبحث پنجم
آن است كه بر حق تعالي لطف واجب است و لطف آن چيز را گويند كه نزديك كند بنده را به طاعت و دور كند از معصيت ، و بهره نبود او را ، در كردن و نكردن ، و به حدّ اضطرار نرسيده بود در استدعاء آنچه لطف كرده شده است بدان . و دليل وجوب لطف آن است كه غرض تكليف كننده بي آن حاصل نشود و مقرّر است كه هرگاه شخصي از كسي توقّع كاري دارد و داند كه وي را كاري سهل بايد كرد تا آن كار مقصود از آن كس صدور يابد اگر آن كار سهل را نكند تا آن مطلوب وقوع پذيرد هر آينه آن شخص غرض خود را برهم زده باشد و نگذاشته كه به فعل آيد و آن خود از روي عقل قبيح بود ، و حق تعالي از قبح منزّه ج است ج ، پس تكليف بر وي واجب باشد . مبحث ششم : ج آن است كه حق تعالي عوض دهد ج آن است كه بر حق تعالي واجب بود كه عوض دهد آلام و امراض چندي را كه از وي و غير وي به بندگانش مي رسد والاّ لازم آيد كه ظالم باشد و حال آنكه ذات بي مانند وي منزّه بود از ظلم . و آن عوض بايد كه زياده بر الم بود و اگرنه عبث باشد ، و حق تعالي از فعل عبث مبرّا باشد . و عوض عبارت از نفع مستحق بود كه خالي باشد از تعظيـــم و اجلال ، يعني مثل تفضّل نبود كه استحقاق را در آن دخل نبود ، و مثل اجر در ثواب نبود كه به فعل خود مستحق آن شود . فصل پنجم در بيان نبوّت بدان كه نبي انساني را گويند كه خبردهنده باشد از خالق به خلق بي واسطؤاحدي از بشر . و در اين فصل پنج مبحث مذكور مي شود .
مبحث اوّل :
در اثبات نبوت پيغمبر ما محمّدبن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بـــــــــنعبد مناف6 آن حضرت رسول بر حق است و به صدق پيام خداوند به بنده آورده است ، زيرا كه دعوي پيغمبري كرد و برطبق دعوي خود بينّؤ معجزه گذرانيد ، پس بايد كه در آن دعوي راستگو باشد ، والاّ لازم مي آيد تحريص اهل تكليف به فعل قبيح ، و آن بر حق تعالي محال بود . معجزه عبارت است از ثابت شدن آنچه معتاد نيست يا نفي آنچه معتاد است با خرق عادت و مطابقؤ دعوي . و صدور آن از آن حضرت به تواتر بر ما ثابت شده است . يعني جمع كثيري كه در جميع مراتب عقل تجويز كذب ايشان نمي كند نقل كرده اند كه دعوي نبوّت با ظهور معجزه از آن حضرت صدور يافت . و از جملؤ آن معجزات : يكي قرآن كريم و فرقان عظيم است كه هرچند فصحا و بلغا خواستند كه با آن معارض شوند و در برابر آن چيزي گويند نتوانستند . چنانكه حق تعالي گفت : « وإن كنتُم في ريبٍ ممّا نزّلنا علي عبدنا فأتُوا بسورةٍ من مثلهِ وادعُوا شهَداءَكم » ( بقره / 2 / 23 ) ، و در مقابل يك سوره از اداي كلام عاجز شدند تا به كلّ آن خود چه رسد . و گفت : « قُل لَئن اجتَمَعَتِ الجِنُّ وَالإنسُ عَلي اُن يَأتُوا بِمِثلِ هذاالقُرآنِ لايَأتُونَ بِمِثلِهِ وَ لَوكانَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ظَهيرا » ( اسراء / 17 / 88 ) .
دوّم :
از آن شكافتن ج ماه ج هست به امر عالي او و باز بهم پيوستن ، و ساحران هم قايلند براينكه سحر را به اجرام سماوي راه نيست .
سوم :
جاري شدن چشمه است از ميان انگشتان مباركش بعد از مراجعت از غزاي تبوك ، چنانكه جمع كثيري از آب قليلي سيراب شدند .
چهارم :
سير گردانيدن خلق بسيار از اطعام اندك ، چندبار ، خصوصا در وقتي كه آيه كريمه : « وأنذِر عَشِيرَتك الأقربين » ( شعراء / 26 / 214 ) ، را مي خواست به سمع بني هاشم رساند ، و ايشان را به منزل خود به ضيافت طلبيد و با گوشت گوسفندي و كاسه اي از شير چهل نفر را سير كرد ، و آن گوشت و شير همچنان به جاي خودبود كه هيچ كم نشد .