آنكه حق تعالي زنده است ، به اتفاق جمهور علما و عقلا ، زيرا كه وي تواناي داناست ، چنانكه دانستي ، و هر تواناي دانا زنده مي باشد ، پس حق تعالي زنده باشد بالضّروره ، چنانكه گفت : « اللّهُ لا إلهَ إلاّ هُوَالحَيُّ القَيوُمُ » ( بقره / 2 / 255 ) . و در معني حيات منسوب به واجب الوجود خلاف كرده اند ، و بعضي برآنند كه آن عبارت است از صحّت علم و قدرت ، و بعضي برآنند كه آن صفتي است كه ذات به صفت توانايي و دانايي موصوف مي شود . معني اوّل بهتر از دوّم بود .
چهارم :
آنكه حق تعالي مريد و كاره است ، يعني معروف و مأمور را مي خواهد و از آن خوش دارد ، و منكر و منهي را نمي خواهد و از آن خوش ندارد . و دليل برآن آنست كه خاص گردانيدن وي آفريدن كارها را به وقتي دونِ وقتِ ديگر ناچار مخصّصْ مي خواهد تا مُحال لازم نيايد ، و هيچ يك از علم و قدرت و حيات و ساير صفات صلاحيتِ آن ندارند ، پس مخصّصْ اراده بود . و ديگر حق تعالي امر كرده است مكلّفان را به طاعت و حسنات و نهي كرده است از معاصي و سيّئات ، و اين امر و نهي لازم دارند اراده و كراهت را بالضّروره ، چنانكه گفت : « فَعّالٌ لما يُريد » ( هود / 11 / 107 ) ، و گفت : « رضي اللّهُ عَنهم و رضواعَنه » ( مائده / 5 / 119 ) ، و گفت : « ولايَرضي لعباده الكفـــــــر » ( زمر / 29 / 7 ) ، و گفت : « و غَضِبَ اللّهُ عليهم و لَعَنَهُم » ( فتح / 48 / 6 ) . بدان كه اهل اسلام را خلاف است در آنكه ارادؤ مطلق كه مُرَجّح يكي از دو طرف وجود و عدم امر ممكن است بر آن ديگري ، آيا آن عين داعي و صارف است كه آن عبارت از علم حق تعالي بود بر مصلحت مأمور و فساد منهيّ ، يا غير آن بود ؟ و عين دانستن به حق بودن سزاوارتر بود .
پنجم :
آنكه حق تعالي مُدرِك است ، يعني چيزي چندي را كه ما به آلتِ حواس مدرك مي كنيم وي ادراك آن به ذات و علم مي كند و احتياج به آلات ندارد . و دليل اين آنست كه حق تعالي زنده است و هر زنده صحيح است كه مدرك باشد ، پس حق تعالي مدرك باشد ، چنانكه گفت : « ليسَ كمِثلهِ شي ء وَ هوالسّميعُ البصيرُ » ( شوري / 42 / 11 ) .
ششم :
آنكه حق تعالي قديم ازلي است ، يعني هيچ چيز بر وي در وجود سابق نيست حتي عدم . و وجودش بدايت و اوّل ندارد ، و باقي ابدي است ، يعني وجودش مستمرّ دائم است و نهايت ندارد ، زيرا كه آن حضرت واجب الوجود است ، پس مُحال باشد بر وي عدم سابق و لا حق ، چه عدم سابق و عدم لاحق اخصّ از عدم مطلق است ، و نفي عام مستلزم نفي خاص است . و چون حق تعالي مبدأ همؤ اشياء است بنابراين هيچ شي ء موجود را نيز بر وي سبقت نبود ، و اين معني سرمدي بود . و دليل نقلي بر اين ، حديث : « كان اللّهُ و لم يكنْ مَعَهُ شي ءٌ » است ، و اين آيؤ كريمه : « كُلُّ مَنْ عَلَيها فانٍ وَيَبقي وَجهُ رَبّكَ ذُوالجَلالِ وَالإِكرامِ » ( رحمن / 55 / 27 ) .
هفتم :
آنكه حق تعالي متكلّم و صاحب كلام است ، به اجماع همؤ ملل و اديان ، يعني ذات آن حضرت مي آفريند كلام را در جسمي از اجسام . و كلام نزد معتزله عبارت است از حروف مسموعؤ منتظمه ، و نزد حنابله و كراميّه مجموع صوت و حروفي است كه قائم به ذات حق بود ، تعالي اللّهُ عن ذلك عُلُوّا كبيرا . و تفسير اشاعره ، كه مي گويند كلام امري است قائم به ذات و ذات تعبير مي كند از آن امر به عباراتِ مختلفه ، و آن را كلام نفساني مي نامند ، غيرمعقول است . و دليل آنكه حق تعالي متكلّم بود آنست كه ايجاد كلام نسبت به ذات بي مانند وي امري است ممكن و هر ممكني مقدور حق تعالي است ، پس ايجاد كلام مقدور وي باشد ، چنانكه گفت : « تبارك الذّي نَزَّل الفرقانَ علي عَبـــــــــدهِ » ( فرقان / 25 / 1 ) ، و گفت : « يَفعَلُ اللّهُ ما يشاء » ( ابراهيم / 14 / 27 ) ، و « يحكمُ ما يُريد » ( مائدة / 5 / 1 ) ، و گفت : « و ما ينطقُ عن الهوي إن هوإلاّ وحيٌ يوحي » ( نجم / 53 / 4 ) .
هشتم :
آنكه صادق است و راست گفتار ، زيرا كه كذب و دروغ عمل قبيح و زشت است بالضّرورة ، و ديگر از صفات نقص است ، و جناب حق جلّ و علا از قبيح و نقص مبرّا و معرّاست ، و انتساب آن به ذات وي محال و ممتنع باشد ، چنانكه گفت : « الم . ذلك الكتابُ لارَيبَ فيه » ( بقره / 2 / 2 ) ، و گفت : « وَاللّهُ يقولُ الحَقَّ » ( احزاب / 33 / 4 ) . فصل سوم در بيان صفات سلبي جلالي حضرت بيچون تعالي شأنه و آن هفت است
اول :
آنكه حق تعالي مركّب نيست به هيچ وجهي از وجوه والاّ لازم آيد كه محتاج به اجزاي خود بود ، و جزء غيركل بود ، و هر محتاج به غير ، ممكن الوجود بود ، پس وجوبِ وجود منافات دارد با تركيب ، چنانكه گفت : « اِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَـن العالَميـــــــــــنَ » ( عنكبوت / 26 / 6 ) .
دوّم :
آنكه حق تعالي جسم نيست ، و عرض نيست ، زيرا كه از آن ذات وي را احتياج به مكان و امتناع انفكاك از حوادث لازم آيد و آن مستلزم حدوث بود ، و حدوثِ واجب مُحال باشد . و جوهر نيست ، اگرچه جوهر هر موجود لا في الموضوع را گويند و موضوع محل ّ مقوّم حالّ را نامند ، و اين معني منافات با وجوب وجود ندارد ، وليكن اكثر برآنند كه اسماءاللّه موقوف به سماع است ، و از شارع اطلاق لفظ جوهر بر ذات حق مسموع نشده است ، پس نبايد اطلاق كرد و جايز نيست . و نيز جوهر به اعتقاد متكلّم عبارت از متحيّز بالّذات است و حق تعالي از تحيُّز و مكان مقدّس و منزّه است . و به مذهبِ حكيم جوهر ماهيّتي است كه هرگاه در خارج يافت شود محتاج به موضوع نبود ، و اين معني در مادّه تحقق يابد و متصوّر گردد كه وجودش غيرماهيّتش باشد و وجود واجب عين ماهيّت وي است ، پس جوهر نباشد . و روا نباشد كه حق تعالي در چيزي حلول كند چون سياهي در شبه و كبودي در كرباس . و جايز نيست كه در جهتي باشد ، زيرا كه در هر دو تقدير احتياج به محلّ و جهت لازم آيد . و احتياج را خود دانستي كه بدو راه نيست . و جايز نيست كه حق تعالي دركِ لذّت يا دركِ الم كند ، خواه حسّي باشد خواه عقلي ، زيرا كه اين هر دو معني يافت نشوند مگر در ذاتي كه متّصف به مزاج بود ، و داشتن مزاج كه عبارت از كيفيّت متوسّطؤ حاصله باشد و مركّبات عنصري را به سبب انكسار كيفيّاتِ متضادّه منبعثه از صور اصول آنها كه از يكديگر قبول اثر كرده اند در مادّه بر حق تعالي محال بود ، زيرا كه مزاج لازم دارد تركيب را و حق تعالي منزّه است از تركيب ، پس منزّه بود از الم مطلقا و از لذت حسّي . امّا لذّتِ عقلي كه عبارت از ادراك كامل است من حيث هو كمالٌ ، و آن را ابتهاج مي خوانند هيچ شكّي نيست در آن كه حاصل و ثابت است مر حق تعالي را ، چنانكه حكما نيز برآنند كه آن حضرت را بهجت به كمال بود ، زيرا كه كمال او كمال تام و ادراك او ادراك تمام بود ، و عدم اذن شرع اطلاق اسم را به ذات وي نفي اين معني نمي كند از او . و جايز نيست كه متّحد و يكي شود با چيزي ، زيرا كه اتّحاد را سه معني است ؛ يكي انتقال چيزي از صفتي به صفتي ، دوّم انتقال چيزي به چيزي كه مركّب است از او و از غير او ، سوّم بودن چيزي عين چيز ديگر . و اين هر سه نسبت به حق تعالي مُحال بود ، زيرا كه بر تقدير انتقال متغيّر و ممكن بودن و جزويّت لازم آيد ، و بر تقدير عين بودن : يا تعدّد واجب يا اجتماع امكان و وجوب متنافيين ، يا انقلاب واجب به ممكن يا ممكن به واجب لازم آيد ، و اين لوازم نسبت به حق تعالي ممتنع است ، و بعضي في نفسه نيز باطل باشد ، پس اتّحاد حق تعالي با غيرمُحال بود ، پس قول نصاري كه گفتند خدا در عيسي حلول كرده است ، و آنچه بعضي از جاهلان و بداعتقادان گويند كه حق تعالي در دل عارفان حلول كند عاطل و باطل بود . سبحان رَبّك رَبِّ الغِرّةِ عمّا يصفونَ ( صافات / 37 / 180 ) .