كه از خاك آدم پديدار كرد
به بزم قبولش مكرم كند
كه از نور او آب و خاك آورد
يكي گوهر تابناك آورد
به نام خداوند داناي فرد
ز صلصال ناچيز آدم كند
يكي گوهر تابناك آورد
يكي گوهر تابناك آورد
كه رازش ندانست هيچ ارجمند
در اين پرده هرگونه جادوگريست
فسون با جهانآفرين آورد
ز كردار وارون ناپايدار
ندانم از اين گردش روزگار
چه گويم ز كار سپهر بلند
مر او را ز هرگونهاي كجرويست
به داور همه قهر و كين آورد
ندانم از اين گردش روزگار
ندانم از اين گردش روزگار
ثنا و ستايش سزاوار اوست
كه راجي كه مدحتگري كار اوست
كه راجي كه مدحتگري كار اوست
كه راجي كه مدحتگري كار اوست
به راجي ز نزد جهانآفرين
كه بادا هزاران هزار آفرين
كه بادا هزاران هزار آفرين
كه بادا هزاران هزار آفرين
كه از صوت او جان ما در نواست
خدا را به ما گوي راجي كجاست
خدا را به ما گوي راجي كجاست
خدا را به ما گوي راجي كجاست
از اين مي برد نشئه جامي به جام
ز جامم خورد عنصري مي مدام
ز جامم خورد عنصري مي مدام
ز جامم خورد عنصري مي مدام
جهان را به زير نگين آورم
بدين تيغ كشور ستاني كنم
به تيغ زبان پهلواني كنم
سمند سخن زير زين آورم
به تيغ زبان پهلواني كنم
به تيغ زبان پهلواني كنم
كه او از سخن در جهان داد، داد
چو گفتار او گفتهاي دلپذير
چو او اوستادي ز مادر نزاد
ز گفتار او شد جهان ارجمند
همه بندهاند و خداوند اوست
و زان بندگي نيز شرمندهاند
نباشد چو او در سخن راستگو
همه نطق شد او روان در سخن
كه بر درگه ايزدي شد پسند
شب و روز از آن مدح گويندهاي
يكي ذره در خاك آن بارگاه
يكي كاخ شاهانه پيراستم
از اين نامه نامم بود در جهان
كه تا عالم است و زمين و زمان
سخنگوي فردوسي پاكزاد
نديده دو بيننده چرخ پير
به اهل سخن هست او اوستاد
سخن را از او پايه آمد بلند
دگر هر كه را در سخن گفتگوست
به خاك درش كمترين بندهاند
نيامد به دوران بمانند او
سخن را بيامد از او جان به تن
چنين پايهاش در سخن شد بلند
به درگاه او من كمين بندهاي
در آن بارگاه من كمين خاك راه
ز كار وي اين نامه آراستم
كه تا عالم است و زمين و زمان
كه تا عالم است و زمين و زمان
كه مدحتگر ساقي كوثرم
به مدحش بهر دم مسيحا دمم
چو با مدح او هر زمان همدمم
برد رشك كوثر ز شعر ترم
چو با مدح او هر زمان همدمم
چو با مدح او هر زمان همدمم
روان شد سوي در آهنين
من اكنون در حصن سازم سپر
به نه چرخ گردون درآمد شكست
چو در گوش عرش برين گوشوار
كه يكباره خاك زمين باد برد
ز نُه حلقه چرخ گردون گذشت
درافتاد در حلقه مد شكست
شد از حلقه كفر ايمان پديد
فرو ريخت سوي يمن خاك چين
به هفتم زمين ساخت بنگاه مهر
به سوي ثريا ثري جست راه
به نه بام افلاك غلغل فتاد
پريشان و آشفته و پر ز چين
همه باد از آتشكده پارس ريخت
به بابل فتادند عزي و لات
به يكباره شد زند و پازند پست
حوادث به چوگان زد اين هفت گو
يكي گشت جاي سما و سمك
پس آنگه سوي آسمانش فكند
كه شد حلقه گوش عرش برين
بشد رشگ خورشيد زرينه در
برآورد دست خدا باز دست
فكندش دگرباره بر آسمان
پسنديد داراي پست و بلند
كه شد از شرف فرش عرش برين
به بالا فكند و گرفتش سه بار
برآمد ز كون و مكان الامان
به دستش همه دستگير آمدند
همه گشته از كفر يزدان پرست...
همه سر نهادند بر خاك پست
غضنفر از آن كار شد خشمگين
خروشيد گفتا كه اي بدگهر
بگفت اين كلام و بيازيد دست
بر آن در يكي حلقه بُد استوار
چنان با دو انگشت او را فشرد
به آن حلقه چون دست كرد آشنا
چو در حلقه در برآورد دست
بر آن حلقه چون دست آن شه رسيد
بلرزيد بر خود زمان و زمين
به گردش درآمد زمين و سپهر
قرين گشت در چرخ ماهي به ماه
از او در دو عالم تزلزل فتاد
چو زلف بتان ختن شد زمين
ز بس آب از ساوه بر فارس ريخت
ز بام حرم سرنگون شد منات
به طاق مدائن درآمد شكست
شد اين نه خم چرخ چون يك سبو
به يك ذره گرديد هر نه فلك
در علم در از كف كفر كند
چنان شد به بالا در آهنين
عيان گشت بر چرخ ماه دگر
ز بالا درآمد دگر سوي پست
گرفت آن در آهنين در زمان
ز پستي به سوي بلندي فكند
چنان شد بلند آن در آهنين
در آهنين را شه نامدار
بيفكند و شد آن در از جا روان
بزرگان آن دژ اسير آمدند
همه سر نهادند بر خاك پست
همه سر نهادند بر خاك پست
خداوند كشتند و نشناختند
خداوند گويان و يزدان پرست
به خون خداوند شستند دست
خدا گوي، سوي خدا تاختند
به خون خداوند شستند دست
به خون خداوند شستند دست