به يك ره سراسيمه از جا درآي
سر دلق مينايي از پا فكن
به رقص آي و مستانه زن پا و دست
كه بر وي مكان و زمان است تنگ
به معمار اين چرخ دوّار گو
بنا كن در اين عرش عرشي دگر
بباليد از آن سو زمان و زمين
چو گويي به ميدان او فرش و عرش
عيان ديد از قدرتش جبرئيل
همه قدرت كردگار جليل
مغنّي! كجايي؟ به بالا درآي
بيا رخت عنبر به دريا فكن
چو رندان و مستان ساقي پرست
كه آمد سواري به ميدان جنگ
به طراح اين هفت پرگار گو
زمين را بيفراش فرشي دگر
روان شد چو او سوي ميدان كين
كه در زير او عرش گرديد فرش
همه قدرت كردگار جليل
همه قدرت كردگار جليل