بارزترين ثمره حاكميت ليبرالها براي تودههاي تحت ستم و آزاديخواه كه زنان در آن جاي داشتند، اين بود كه مفهوم و مصداق «فرد»، «برابري»، «حقّ» و «آزادي» از حيث نظري و نيز در عملكردها تبيين شد. در تشريح ساختار «آزادي در حريم خصوصي»، تنها مردهاي اشرافي و سرمايهدار از حقوق بشر چون آزادي بيان و عقيده برخوردار شدند و در تصميمگيريهاي سياسي، حقّ مشاركت يافتند.(16) بُعد نفساني و لجامگسيختگي «فرد»، در سايه آزادي فردي كه به مرور زمان بهعنوان مبنا و محتواي واقعي آزادي ليبرالي شناخته شد نيز تنها گروه مذكور را مشمول خود قرار ميداد.در يك نگرش عميق و تحليلي، اكثريت مردم دريافتند كه در راهبردهاي «آزادي فرد»، اين مردان سرمايهدارند كه موضوعيت دارند ولي اين امر در پوشش «فرد» و آزاديهاي بشري!! پنهان شده است.ليبراليسم در گذر تاريخي، چنين اومانيزمي را در سطح تئوريك طرح نمود و از قرن هفدهم به بعد نيز انديشه «فردگرايي ملكي»، تنها زندگي مرد اشرافي را متعلق به شخص او ميداند.(17) تعمّدي كه در كاربرد واژه «فرد» صورت گرفت، موجب شد تا جز تعدادي كه خواهان برابري گروهها بودند، ديگران اصل «مالكيت اقتصادي» را درباره زنان جايز ندانند زيرا زن را مصداق «فرد» و «بشر» نميدانستند.اينك بايد نموداري از ابعاد فرهنگي، سياسي و اقتصادي ليبراليسم از زاويه حقوق «زن»، هر چند گذرا تصوير كرد و آنگاه با قياسي منطقي و نگاهي تحليلگرانه به كنكاش پرداخت كه آيا در فرهنگ اسلامي جايگاهي براي توليد، بقا و رشد فمينيزم وجود دارد؟
در مكتب اومانيستي ليبرال، امتياز «اصالت عقل» كه بر بهرهمندي فرد از «عقل» و بكارگيري آن در جنبههاي زندگي تكيه دارد، شامل زنان نميشود و «زن» ذاتا فاقد استعداد عقلي كافي شناخته ميشود. در اين بينش، فلاسفهاي چون «هولباخ» و «كُندرسه» ميپذيرفتند كه به علت سطح آموزشي پايين زن از تكامل باز مانده اما براي اين ضعف تدبيري نينديشيدند.(18)
شأن زن در ديدگاه انديشمندان اروپاي ليبرال، تا 1900 ميلادي، يعني اوائل قرن بيستم چنين بود كه وي را داراي حق اندكي ميدانستند و الزامي نبود كه مرد ناگزير باشد طبق قانون به زن احترام بگذارد(19) زيرا زنان تا اين اواخر در غرب تقريبا افراد كامل، قلمداد نميشدند.(20)
چنين ديدگاهي نسبت به زن، تنها به شاخه ليبرالي اومانيسم انحصار ندارد، بلكه سوسياليزم، شاخه ديگر تفكر انسانمدارانه غربي نيز زنان را با ديد بهتري نمينگريست. تبعيض و تضييع حقوق انساني زنان در جنبش سوسياليزم نيز بهگونهاي ادامه يافت. در اين نگرش هرچند، رفع تبعيض از زنان را خواستار ميشدند و او را با مردان همتراز قلمداد كردند ولي از هر تلاشي كه رعايت حقوق زن را به مرد بياموزد و در مسئوليت خانه و تربيت نسل آينده وي را ياري كند، دريغ كردند.(21)
در سطح مشاركتهاي سياسي اروپا، زن تا اواخر قرن 18 علنا ناديده گرفته شده و دمكراتترين ديدگاهها نيز زنان را از داشتن حق رأي، محروم ميداشت.(22)
بعبارت ديگر تا قرن 19 ميلادي زنان اروپايي شاهد بودند كه همچون يونان باستان، بطور كلي شهروند محسوب نشده و حقوق سياسي زنان ناديده گرفته ميشود.(23)
اين ارتجاع روشنفكرانه پس از رنسانس تا اواخر قرن 19 و حتي در قرن 20 نيز در غرب طرفداراني داشته است. در سال 1867 حتي انديشمنداني چون «برايت» راديكال هرچند با اصلاحيه «حقّ رأي زنان» موافق بودند، اما با آزادي زن اساسا مخالفت ميكردند و هيچ نشان استقلال زن را نميپذيرفتند.(24) ملاحظه ميشود كه سرنوشت محتوم زن در اروپا به استثناي دوراني از عصر حاكميت مسيحيت، همواره بردگي بوده است.