نهاد فرزندان آدم را با (انس) و (الفت) سرشته اند.انسان در انزواى فرديّت بسته خويش تك واژه اى را مى ماند بريده از گذشته و آينده!آدميان در پهنه جغرافياى زمين آن گاه كه از جمع بگريزند و جامعه را رها كنند قادر به كشف هويّت واقعى خود نيستند.1جوانه هاى عقل و عرفان لطيفه هاى هنر و احساس حماسه هاى شجاعت و ايثار و جلوه هاى خلاقيّت و نبوغ آن گاه در پهنه زندگى فرزندان آدم به ظهور پيوسته و تجلّى يافته است كه آنان به جمع گراييده و نظم و نظام و قانون و نظارت و مسؤوليّت را پذيرفته اند.(وجَعَلناهم شُعوباً وَقَبائلَ لِتَعارَفوا)2جمع و جامعه است كه به انسان هويّتى قابل شناسايى مى دهد و در اين اجتماع كوچك يا بزرگ است كه آدمى براى تعليم و تعلّم و رشد و تكامل قابليّت مى يابد.اين چنين است كه پيامبران هماره در ميان اقوام و جوامع مبعوث شده اند3 و در قرآن بدويّت و دورى از تمدن اجتماعى مورد نوعى نكوهش قرار گرفته است.4امّا با اين همه اجتماع و زندگى اجتماعى گاهواره تكامل و پيشرفتها و زمينه تبلور ارزشهاى اخلاقى هنرى و معرفتى انسان مشكلات ويژه اى را براى او به وجود آورده است.طمع تجاوز خود خواهى فزون طلبى سلطه جويى حسد و تضاد منافع افراد با يكديگر همه و همه در زندگى اجتماعى مجال بروز مى يابند.وجود اين نقيصه ها همراه با ارزشهاى زندگى جمعى از دير زمان مورد توجّه تحليل گران بوده است.افلاطون در مباحث اجتماعى ـ سياسى خود گفته است:(ميل به بقا آدميان را به ساختن شهرها برانگيخت امّا آن گاه كه گرد هم آمدند چون هنوز فن حكومت نمى دانستند بر يكديگر ستم مى كردند و بيم آن بود كه دگر بار پراكنده شوند و شهرها نابود گردند.)5ابن خلدون دقيق تر و روشن تر از پيشينيانش به موضوع پرداخته است. او در اين باره مى نويسد:(اجتماع براى نوع بشر اجتناب ناپذير و ضرورى است وگرنه هستى آدمى و اراده خدا از آبادانى جهان به وسيله انسان و جانشين كردن وى تحقّق نمى پذيرد.)6… هرگاه اين اجتماع براى بشر حاصل آيد و آبادانى جهان به وسيله آن انجام پذيرد ناگزير بايد حاكمى در ميان آنان باشد كه از تجاوز دسته اى به دسته ديگر دفاع كند زيرا تجاوز و ستم در طبايع حيوانى بشر مخمر است.)7با اين محاسبه يا بايد از منافع زندگى اجتماعى يكسره چشم پوشى كرد و يا براى دردهاى سنگين و غير قابل تحمّل آن درمانى انديشيد.بشر به اتّكاى نيروى خالق انديشه خود (اگر نگوييم به راهنمايى خداوند و انبيا) راه دوّم را برگزيده است. چنانكه هر انسان به هنگام بيمارى تن به جستجوى طبيب و دارو مى پردازد و تن به مرگ نمى سپارد.گريز از جامعه و زندگى اجتماعى يعنى نابودى هويّت واقعى انسان و مرگ معنوى او و هدر رفتن استعدادهاى خدادادى وى.از اين روست كه جامعه گريزى حتّى در شكل ديرنشينى و رهبانيّت از سوى خداوند ردّ شده و دعوت به انزوا و كناره گيرى در برخى مكاتب بدعتى بشرى معرّفى گرديده است.(وَرَهبانِيَّةً ابتَدَعُوها ماكَتَبناها عليهم.)8بنابراين بايد به جاى فلسفه بافى و مسؤوليت گريزى به حلّ دشواريها و رفع نقايص و بحرانهاى قهرى زندگى اجتماعى پرداخت. و ناگزير انسانها به اين مهّم انديشيده و هنوز نيز مى انديشند.نظم در پرتو قانون و مديريت و حكومت راه حلّ نهايى شناخته شد.فرزندان آدم دريافتند كه تنها در صورتى مى توانند به آزادى دست يابند كه با وضع قوانين و مقرّرات و پذيرش نظارت و مسؤوليت و نوعى مديريت اجتماعى اميال بى حدّ و حصر و روحيه تجاوزگرى و فزون طلبى را در جامعه محدود كنند.قوانين و حكومتها به اين انگيزه شكل گرفتند.(ويل دورانت) مى نويسد:(آن جا كه انسان دوستدار آزادى است و آزادى افراد در اجتماع با برخى قواعد رفتارى ملازمت دارد نخستين شرط آزادى محدود بودن آن است. قيد از آن برداشتن همان و تباه شدنش در آشوب و بى نظمى همان.)9