شرح - شرح فص حکمة عصمتیة فی کلمة فاطمیة نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح فص حکمة عصمتیة فی کلمة فاطمیة - نسخه متنی

حسن حسن زاده آملی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



خود، و سر مرا به استقلال اتصال حضرت خود نورانى گردان اى صاحب جلال و اكرام.


علاوه اين كه نفس انسانى مانند ساير موجودات طبيعى و نفسى و عقلى نيست كه او را مقام معلوم در هويت و درجه معين در وجود بوده باشد، بلكه نفس انسانى داراى مقامات و درجات متفاوت است، و او را نشئات سابق و لاحق است و مر او را در هر مقام و عالمى صورتى است.


و در منطق قرآن فرقان تدبر بنما كه فرمود: زمانى كه يوسف عليه السلام به اشتداد رشد خود رسيد او را حكم و علم داده ايم، و مانند اين نيكوكاران را پاداش مى دهيم.


احسان داراى سه مرتبه است: مرتبه نخست اين كه بر هر چيز احسانى كنى و به نظر رحمت و شفقت بر موجودات بنگرى؛ مرتبه دوم اين كه عبادت به حضور تام باشد كه كان عابد پروردگارش را مشاهده مى كند چنان كه رسول الله صلى الله عليه و آله فرموده است: احسان اين است كه خدا را چنان عبادت كنى كه كان او را مى بينى؛ و مرتبه سوم احسان اين كه رفع اين كان شود يعنى شهود رب با هر چيز در هر چيز، چنان كه خداى تعالى فرموده است: هر كس روى خود را بسوى خداوند واگذارد و حال آن كه در عمل خود نيكوكار باشد به دست آويز استوار چنگ در زده است يعنى كسى كه مشاهد حق تعالى درگاه تسليم ذات و قلبش بسوى او سبحانه است.


نبوت مقامى اختصاص به مردان ندارد بلكه مردان و زنان در آن يكسان اند؛ خداى سبحان فرمود: و آنگاهى كه ملائكه گفتند اى مريم
خداى تو را برگزيد و ترا پاك گردانيد و ترا بر زنان عالميان برگزيد، حال كه مريم چنين است پس چه مى پندارى به خامس اصحاب كساء فاطمه ى زهراء كه ليله القدر بوده است، و از كسانى كه خداوند پليدى را از آنان برده است يعنى صاحب عصمت بوده اند؟!


شرح



اين فصل كه يكى از غرر فصول اين «فص حكمه عصمتيه فى كلمه فاطميه» است در بيان فرق و تميز بين نبوت تشريعى و نبوت انبائى است؛ و بحث منجر مى شود به اين كه صاحب نبوت انبائى خواه زن باشد و خواه مرد به جايى مى رسد كه مكاشفات و مشاهدات آنسويى و مصاحبات با ارواج و مكالمات با موجودات غيبى و تشرف به حضور انسانهاى ملكوتى از سفراى الهى و غيرهم، به او روى مى آورد، و آنچه را كه در رساله «انسان در عرف عرفان» نگاشته ايم روزنه اى باريك از اين حقايق مى يابد. نبوت انبيائى را نبوت مقامى و نبوت تعريفى و نبوت عام و نبوت اخبارى نيز گويند:


در ديوان اين كمترين (ص 182) آمده است:




  • جان ما خود دفتر كل حق است
    علم الاسماء كه آمد در نبى
    نيست وقف خاص انسان نبى



  • مظهر حق است و از حق مشتق است
    نيست وقف خاص انسان نبى
    نيست وقف خاص انسان نبى



دو نبوت هست وقف خاص و عام- خاص تشريعى و عام آمد مقام




  • اين مقامى تا قيامت اى همام
    ليك تشريعى بدون ارتياب
    آن مقامى را ولايت حائز است
    اين دو را از يكديگر مى ده تميز
    حال برگو از ولايت تا كنون
    رتبت تو از مقامى هست چون



  • هست باقى و ندارد اختتام
    ختم شد بر حضرت ختى مآب
    پس ولى را اين نبوت جائز است
    فهم كن از نقل و عقلت اى عزيز
    رتبت تو از مقامى هست چون
    رتبت تو از مقامى هست چون



بسيار مناسب و مفيد است مطلبى را كه در اثناى كلمه 305 كتاب هزار



و يك كلمه تقرير و تحرير كرده ام در اينجا نقل كنم به اميد اين كه نفوس مستعد و شيفته و شيق بكمال را مفيد افتد:


«اين سفره بى كران نعمتهاى الهى قرآن كريم براى انسان گسترده شده است، نفس ناطقه انسانى چه زن و چه مرد را قابليت براى رسيدن به حقايق قرآنى است، بسم الله از تو حركت و از خدا بركت، مرد و زن ندارد، به سروده شيوا و رساى عمان سامانى:




  • همتى بايد قدم در راه زن
    غيرتى بايد به مقصد ره نورد
    شرط راه آمد نمودن قطع راه
    بر سر رهرو چه معجر چه كلاه



  • صاحب آن خواه مرد و خواه زن
    خانه پرداز جهان چه زن چه مرد
    بر سر رهرو چه معجر چه كلاه
    بر سر رهرو چه معجر چه كلاه



در اين مقام دو نكته را يكى ازاستادم علامه طباطبائى صاحب تفسير الميزان، و ديگرى از معلم ثانى ابونصر فارابى
رضوان الله عليهما
به عرض برسانم:


استاد طباطبائى فرمودند: «ما اگر قابل فهم حقائق قرآن، و ادراك مقامات انسانهاى كامل نمى بوديم به ما خطاب نمى فرمودند كه تعالوا».


در ادبيات فصيح عرب، اگر كسى مثلا در دامنه كوه است و بخواهد ديگرى را امر كند كه به قله ى كوه بالا برود به او مى گويد: «اطلع»- يعنى بالا برو- در مدينه بودم ديدم شاگرد راننده در گرداگرد ماشين پى در پى به مسافرين داد مى زد: اطلع، اطلع- يعنى بالا برويد، سوار شويد- و اگر آن كس در قله كوه است و ديگرى در دامنه ى كوه و بخواهد او را امر كند كه به قله ى كوه بيا به او مى گويد: «تعال»- يعنى بالا بيا- كه مشتق از «علو» است، و



آن را به حسب مذكر و مونث بودن مخاطب، و افراد و تثنيه و جمع آن، صيغه هاى گوناگون است. حق سبحانه به زبان سفير كبيرش خاتم انبياء و آل او به ما فرمود: بالا بياييد، اگر ما قابل و لايق نبوديم كه نداى آنان را لبيك بگوييم حاشا كه ما را به گزاف دعوت كنند، و حاشا كه دهان عصمت به سخريه باز شود. ولكن اين مطلب شريف نه بدان معنى است كه كسى هوس كند مثلا به مقام ختمى نايل شود زيرا كه مقام ختميت از اسماى مستاثره آن جناب است، و به مثل از صفاياى ملوك است، بايد به چنين اهل هوس گفت: «لاتتعب نفسك» خويشتن را در اين هوس رنج مده، مقدس عاقل باش، و «ره چنان رو كه رهروان رفتند». مقام ختمى خواستن تجاوز در دعا و طلب است و خداى سبحان فرمود: (و لاتعتدوا ان الله لايحب المعتدين) (بقره: 190). مطلب عمده در اين امر توجه به نبوت تشريعى و نبوت انبائى است كه نخستين به حضرت رسول الله ختم شده است، و دومى وقف عام است، به تفصيلى كه در كتاب «انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه» تقرير و تحرير كرده ايم.


اما نكته دوم از معلم ثانى فارابى اين كه در رساله «اطلاقات عقل» مفاد كلام او اين است كه اى انسان هيچ كلمه اى از كلمات وجودى نظام هستى اباء و امتناع ندارد كه معلوم شما بشود، به هر چه روى بياوريد و آن را زيرو رو كنيد و بكاويد و بشكافيد تا به عمق آن برسيد و تار و پودش را در يابيد، مطيع شما هستند؛ اين تمكين و تسليم از ناحيه موجودات، و جنابعالى انسان هم حد يقف ندارى- يعنى نفس ناطقه انسانى چه از مرد و چه از زن، هر چه داناتر مى شود اشتها و تقاضايش براى علوم و معارف بالاتر، بيشتر مى شود- علوم و معارف غذاى نفس ناطقه اند چه اين كه غذا



و مغتذى مسانخ يكديگرند؛ و هر اندازه به نفس ناطقه غذايش داده شود، بجاى اين كه سير شود گرسنه تر و تشنه ترمى شود. مفاد دنباله گفتار فارابى اين كه: از يادت نرود كه چى بودى و الان كى هستى، تو كه نطفه اى در حد استعداد و قوه و منه انسان شدن بودى، و كم كم انسان بالفعل در اين حد شدى، حالا كه بال و پر در آوردى چرا بسوى اوج عزت و سعادت خود پرواز نمى كنى؟!




  • بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن
    حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى



  • حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى
    حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى



اگر انسان بجايى رسيد و بگويد ديگر مرا كافى و بس است، چه كسى همه چيز را فراگرفته است تا من فرابگيرم، و از اين گونه حرفها؛ بدين شخص بى گمان بيماريى روانى روى آورده است، بايد چاره خودش را بنمايد، و خودش را به پزشك روانشناس برساند.


و باز فارابى را در فصوص سخنى بدين مضمون است كه همانگونه كه دستگاه گوارش انسان به بيمارى بوليموس مبتلا مى شود و مزاج احساس گرسنگى نمى كند و غذا نمى خواهد و اعضاء و جوارح همه تحليل مى روند، و بايد شخص مبتلاى به بيمارى بوليموس خودش را به پزشك معالج برساند تا درمان شود و در نتيجه دستگاه گوارش غذا بخواهد و اعضا و جوارح غذا بگيرند، همين گونه بيمارى روانى دنيا زدگى به انسان روى مى آرود كه مى گويد همين قدر كه دانسته ام مرا بس است؛ اين بيمار بايد خودش را به طبيب روحانى برساند تا درمان شود و از دانش بيزار نباشد...»، اين كمترين در غزلى گفته است (ص 18 ديوان- غزل بحر وحدت 9)






  • منم آن تشنه دانش كه گردانش شود آتش
    مرا اندر دل آتش همى باشد نشيمنها



  • مرا اندر دل آتش همى باشد نشيمنها
    مرا اندر دل آتش همى باشد نشيمنها



حضرت وصى امام على عليه السلام فرموده است: «مغبون من ساوى يوماه» كسى كه دو روز او برابر شد مغبون است. اين مغبون مشتق از غبن بفتح باء است چه اين كه غبن بسكون باء ضرر مادى است و بفتح باء ضرر معنوى است. ياد آن روزگار عنفوان بهار جوانى به خير كه نصاب الصبيان ابونصر فراهى را در محضر استاد فرامى گرفتيم و از بر مى كرديم، در قطعه ششم آن آمده است:




  • غبن در زرها زيان است و غبن در رايها
    چون غنادان بى نيازى ور به مد خوانى سرود



  • چون غنادان بى نيازى ور به مد خوانى سرود
    چون غنادان بى نيازى ور به مد خوانى سرود



اى عزيز بدين چند كلمه از رساله «صد كلمه» نگارنده گوش هوش فراده: آن كه گوهر ذات خود را تباه كرده است، چه بهره اى از زندگى برده است؟!


آن كه تن آراست و روان آلاست، به چه ارج و بهاست؟!


آن كه خود را براى هميشه درست نساخت، پس به چه كارى پرداخت؟!


آن كه از اعتلاى فهم خطاب محمدى سرباز زده است، خود را به مفت باخته است.


آن كه طبيعتش را بر عقلش حاكم گردانيده است، در محكمه ى هر بخردى محكوم است.





آن كه خود را زرع و زارع و مزرعه خويش نداند از سعادت جاودانى باز بماند.


آن كه در معرفت انسان و قرآن توغل كند، قرآن را صورت كتبيه انسان كامل شناسد، و نظام هستى را صورت عينيه او يابد.


آن كه در آثار صفات و اخلاق انسانها، و در احوال و افعال حيوانها دقيق شود، حيوانها را تمثلات ملكات انسانها مى يابد.


آن كه خود را دوست دارد ديگر آفريده ها را دوست دارد كه همه براى او در كارند.


آن كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى شناخت، دريابد كه با همه موجودات مرتبط است، و از اين جدول بايد بدانها برسد.




  • ما جدولى ازبحر وجوديم، همه
    ما مظهر واجب الوجوديم، همه
    افسوس كه در جهل غنوديم، همه



  • ما دفترى از غيب و شهوديم، همه
    افسوس كه در جهل غنوديم، همه
    افسوس كه در جهل غنوديم، همه



امروز يكشنبه 17 شهرالله المبارك 1420 ه ق 5/ 10/ 1378 ه ش است كه بتسويد و تحرير اين صحيفه كريمه اشتغال دارم؛ در ماه ولايت رجب گذشته همين سال به مناسبت روى داد انفعال و تلهف و تاسف از تباهى و حرمان سرمايه زندگانى گفتم :




  • چه خبرهاست خدايا كه ندارم خبرى
    با كه گويم كه چه ها مى كشم از دست دلم
    اسم اعظم كه ز احصاء و عدد بيرونست
    حاصل آن همه از گفت و شنود شب و روز
    دگرى از ذره روانيست دهن بگشادن
    ديده آن كه به روى تو نباشد نظرش
    اى خوش آن بنده بيدار بديدار رخت
    صمت وجوع و سهر و خلوت و ذكر بدوام
    چون كه خود عين سلام است بهشت است نظام
    از دغلبازى و سالوسى نسناسى چند
    آن همه اشك بصر كز حسنت جارى شد
    باز از لطف تو داراست چه اشك و بصرى



  • كو مرا خضر رهى تا كه نمايم سفرى
    با تو گويم كه زاحوال دلم با خبرى
    اسم آه است نصيبم نه كه اسم دگرى
    بجز از حيرت و دهشت چه مرا شد ثمرى
    فهم ذره است چو فهميدن شمس و قمرى
    نتوان گفت مر او را كه تو صاحب نظرى
    دارد از عشق وصالت به سحرها سهرى
    خام را پخته كند پخته شود پخته ترى
    مظهر اسم سلام است هر آنچه نگرى
    دين حق را چه زيانست و چو خوف و خطرى
    باز از لطف تو داراست چه اشك و بصرى
    باز از لطف تو داراست چه اشك و بصرى



در بيان فرق ميان نبوت و تشريعى و نبوت مقامى انبائى، فرموده حضرت وصى عليه السلام را از خطبه قاصعه نهج البلاغه: «ارى نور الوحى...»، و



خطاب حضرت نبى صلى الله عليه و آله را به آنجانب: «انك تسمع ما اسمع...» ، و بيان امام صادق عليه السلام را: «ادنى معرفه الامام...»، و روايت جناب رسول اكرم را: «علماء امتى...»، و كلام كامل امام مجتبى عليه السلام را از مروج الذهب مسعودى: «والله لقد قبض...» شاهد آورده ايم.


سوال هشتاد و سوم و جواب آن از باب هفتاد و سوم فتوحات مكيه در نبوت تشريع و نبوت عامه است (ط بولاق
ج 2- ص 100)؛ و همچنين سوال صد و چهل و شش همين باب 73 فتوحات مكيه در نبوت تشريع و نبوت عامه است (ط مذكور- ج 2- ص 139): «السوال السادس و الاربعون و مائه: ان لله عبادا ليسوا بانبياء يغبطهم النبيون بمقاماتهم و قربهم الى الله تعالى؛ الجواب: يريد ليسوا بانبياء تشريع لكنهم انبياء علم و سلوك اهتدوا فيه بهدى انبياء التشريع...»
عبارت اين سوال: «ان لله عبادا...» حديث جناب رسول الله صلى الله عليه و آله است، و آن در مسند احمد بن حنبل (ط مصر- ج 5- ص 343) در ذيل بيان واقعه اى بدين صورت روايت شده است:


«... ثم ان رسول الله صلى الله عليه و آله لما قضى صلاته اقبل الى الناس بوجهه فقال: يا ايها الناس اسمعوا و اعقلوا و اعلموا ان لله عزوجل عبادا ليسوا بانبياء و لاشهداء يغبطهم الانبياء و الشهداء على مجالسهم و قربهم من الله، فجاء رجل من الاعراب من قاصيه الناس الوى بيده الى نبى اله صلى الله عليه و آله فقال: «يا نبى الله ناس من الناس ليسوا بانبياء و لاشهداء يغبطهم الانبياء و الشهداء على مجالسهم و قربهم من الله انعتهم لنا»- يعنى صفهم لنا- فسر وجه رسول الله صلى الله عليه و آله لسوال الاعرابى، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله: هم ناس من افناء



الناس و نوازع القبائل لم تصل بينهم ارحام متقاربه تحابوا فى الله و تصافوا،يضع الله لهم يوم القيامه منابر من نور فيجلسهم عليها فيجعل وجوههم نورا و ثيابهم نورا يفزع الناس يوم القيامه و لايفزعون و هم اولياء الله الذين لاخوف عليهم و لاهم يحزنون».


آن كه گفته ايم: «بل كهف القرآن الكريم يقصص علينا...» كهف قرآن كهف سرولايت است، حضرت موسى كليم از پيغمبران اولوالعزم است كه علاوه بر رتبت نبوت صاحب شريعت و حائز مقام رسالت و امامت است، وقتى بافتاى خود (حضرت يوشع عليه السلام) عبدى از عباد الهى (حضرت خضر عليه السلام) را يافتند، چنان پيغمبرى متابعت با او را مسالت مى كند تا او را از آنچه كه مى داند تعليم دهد،و در جواب «انك لن تسطيع معى صبرا» مى شنود، بلكه در مرتبه ى بعد به خطاب اشد از آن مخاطب مى شود كه «الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا»، و در مرتبه ى بعد شديدتر از آن كه «هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطع عليه صبرا». غرض اين كه از اين واقعه حضرت كليم الله با آن عبدى از عبادالله، فرق ميان نبوت تشريعى و نبوت مقامى به خوبى دانسته مى شود فتدبر.


در بيان نبوت مقامى به منزل احسان تمسك جسته ايم كه آن كسى به منزل احسان نازل شده است به مقام مشاهده و كشف و عيان نائل مى شود؛ آرى منزل احسان مقام مشاهده و كشف و عيان است و آن را مراتب است: آغاز آن اين كه «ان الله كتب الاحسان على كل شى ء»، و پس از آن اين كه «الاحسان ان تعبد الله كانك تراه» كه تعليم و خطاب به اهل حجاب است، و انجام آن برفع كان يعنى «لم اعبد ربا لم اره» زيرا كه «والله



فى قبله المصلى» خوشا آنان كه دائم در نمازند.


باب 460 فتوحات مكيه در معرفه منازله الاسلام و الايمان و الاحسان است، و نيز باب 558 آن در حضرت احسان است؛ و نيز ج 2 منتهى المدارك كه شرح فرغانى بر تائيه ابن فارض است در بيان احسان است (ص 86 و 112)؛ و نيز فصل اول فاتحه مصباح الانس در احسان و مراتب آن به تفصيل و تحقيق بحث كرده است (ط 1 رحلى- ص 5 و 6)، و همچنين اول فك ختم الفص اللقمانى از فكوك در احسان بحث شده است؛ و نيز فصل 23 فصوص الحكم شيخ اكبر، ابن عربى «فص حكمه احسانيه فى كلمه لقمانيه» است، و ما بنقل چند سطرى از شارح آن علامه قيصرى اكتفاء مى كنيم:


«الاحسان لغه فعل ما ينبغى ان يفعل من الخير بالمال و القال و الفعل و الحال كما قال عليه السلام: «ان الله كتب الاحسان على كل شى ء فاذا ذبحتم ان تعبد الله كانك تراه، كما فى الحديث المشهور، و فى باطنه و الحقيقه شهود الحق فى جميع المراتب الوجوديه اذ قوله عليه السلام: كانك تراه، تعليم و خطاب لاهل الحجاب؛ فللاحسان مراتب ثلاث: اولها اللغوى و هو ان تحسن على كل شى ء حتى على من اساء اليك و تعذره و تنظر على الموجودات بنظر الرحمه و الشفقه؛ و ثانيها العباده بحضور تام كان العابد يشاهد ربه، و ثالثها شهود الرب مع كل شى ء و فى كل شى ء كما قال تعالى: «و من يسلم وجهه الى الله و هو محسن فقد استمسك بالعروه الوثقى» (لقمان- 23)، اى مشاهد لله تعالى عند تسليم ذاته و قلبه اليه».


آن كه گفته ايم «على ان النفس الانسانيه ليس لا مقام معلوم...» اشاره به مقام فوق تجرد نفس ناطقه انسانى است، و تنها آفريده اى كه او را مقام فوق تجرد است جناب انسان است كه او را در ارتقاء به معارج و مدارج معارف و حقائق كلمات وجودى حد يقف نيست. قرآن كريم كه مادبه غير متناهى خداى سبحان است براى اينچنين آفريده گسترده شده است. در بند پنجم «دفتر دل» (ديوان- ص 90) آمده است:




  • گرت حفظ ادب باشد مع الله
    بر آن مى باش تا با او زنى دم
    چنان كه هيچ امرى بى سبب نيست
    ادب آموز نبود غير قرآن
    بيا زين مادبه برگير لقمه
    طعام روح انسانى است قرآن
    طعام تن بود از آب و از نان



  • شوى از سر سر خويش آگاه
    چه ميگويى سخن از بيش و از كم
    حصول قرب را غير ادب نيست
    كه قرآن مادبه است از لطف رحمان
    نيابى خوشتر از اين طعمه طعمه
    طعام تن بود از آب و از نان
    طعام تن بود از آب و از نان



راقم در كتاب عظيم الشان «الحجج البالغه على تجرد النفس الناطقه» بعربى؛ و نيز در كتاب شيرين و دلنشين «گنجينه گوهر روان» بفارسى، در مراتب تجرد نفس ناطق و فوق مقام تجرد آن بتفصيل بحث كرده است و براى هر يك ادله اقامه كرده است.


حديث شريف حضرت وصى امام اميرالمومنين على عليه السلام كه فرمود: «كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به» ناظر به مقام فوق تجرد بودن نفس ناطقه است راقم اينحديث شريف را كه از غرر احاديث است بتفصيل شرح كرده است شرحى كه يك رساله محسوب است، و آن



را كلمه 110 كتاب هزار و يك كلمه قرار داده است كه مكرر بطبع رسيده است. و نكته 658 كتاب هزار و يك نكته ما نيز در اين مقام بسيار مفيد است.


و آن كه گفته ايم: «تدبر ما نطقه القرآن...» باب اول كتاب ما به نام «انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه» در حقيقت شرح اين فصل از «فص حكمه عصمتيه فى كلمه فاطميه» است كه در فرق و تميز ميان نبوت تشريعى و نبوت مقامى انبائى بتفصيل بحث كرده است، در بيان اين اشارتى كه نموده ايم «تدبر ما نطقه...» گفته ايم «خداوند سبحان در قصص قرآن در قصه ى موسى كليم عليه السلام فرموده است: (و لما بلغ اشده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين) (يوسف: 22) از اين آيه ى كريمه و نظائر آن در قرآن، نبوت تشريعى از نبوت مقامى تميز داده مى شود، چه مفاد (و كذلك نجزى المحسنين) در سياق آيه اين است كه انسان و اصل و نازل به منزل احسان به مشرب موسوى يعنى به نبوت مقامى در اصطلاح اهل توحيد نائل مى گردد هر چند وى را منصب موسوى كه فضل نبوت تشريعى است حاصل نمى شود، و آن بزرگى كه گفته است:




  • از عبادت نى توان الله شد
    مى توان موسى كليم الله شد



  • مى توان موسى كليم الله شد
    مى توان موسى كليم الله شد



همين معنى را اراده كرده است. و منزل احسان مقام مشاهده و كشف و عيان است و آن را مراتب است كه بدان اشارتى شده است.


تبصره: از آنچه كه در بيان نبوت تشريعى و نبوت انبائى و فرق هر يك از ديگرى گفته ايم، معنى و مراد اين حديث شريف: «علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل، و بروايت ديگر: او افضل» و مانند آن دانسته مى شود.


و به همين مفاد و مراد است نظير اين چند بيت كه عالم كبير و اديب شهير جناب آقاى شيخ محمد حسين آل مظفر، متوفى 1371 ه ق
رحمه الله عليه
در مدح آل البيت عليه السلام فرموده است (شعراء الغرى- ج 8- ص 97):




  • آل النبى فما للناس شاوهم
    ما آدم لا و لانوح و لااحد
    و لاالخليل و لاموسى الكليم و لا
    فهم و عمرو العلى او فى الورى ذمما
    و اكرم الناس من عجم و من عرب...



  • و لايضاهيهم بالفضل كل نبى
    من النبيين من بدو من عقب
    عيسى و لا كل مبعوث و منتخب
    و اكرم الناس من عجم و من عرب...
    و اكرم الناس من عجم و من عرب...



به اين كلمه از كتاب هزار و يك كلمه ما التفات بفرماييد: «كلمه- اى عزيز بسيارى از احوال و اقوال حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله منبعث از نبوت انبائى است نه نبوت تشريعى، قوله سبحانه: «و لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه» (احزاب 22) فافهم و تدبر.


شرح اين فصل را به قصيده اى غراء حاوى 89 بيت در مدح حضرت عصمه الله الكبرى فاطمه ى زهراء عليهاالسلام از ديوان جناب حكيم متكلم محقق مولى عبدالرزاق فياض لاهيجى صاحب «شوراق الالهام فى شرح تجريد الكلم» و «گوهر مراد» و « سرمايه ايمان» و غيرها- رضوان الله عليه- متوفى سنه 1051 ه ق «غنا» خاتمه مى دهيم (ديوان لاهيجى- ط 1 ص 379- به تصحيح و تحشيه آقاى دكتر جليل مسگر نژاد):





در مدح حضرت زهرا عليهاالسلام





  • چنان به صحن چمن شد نسيم روح افزا
    رطوبتيست چمن را چنان ز سبزه و گل
    ز بس هوا طرب انگيز شد به صحن چمن
    چنان كه ناميه را فيض عام شد شايد
    به نشو سبزه نهان گر نمو كند شايد
    به سعى نشو و نما پر عجب مدان كه شود
    ز فيض بخشى نشود و نما عجب نبود
    چنين كه قامت خوبان نمو كند در حسن
    هواى قامت شمشاد قامتان دارد
    نهال سرو چمن سر به امر مى سايد
    شود در آب سخن سبز همچو نى در آب
    ز بس كه عيش فزا گشته موجهاى نسيم
    صبا كند دهن غنچه پر زر از تحسين
    به شاخ تا دم بادى وزيده گشته ز ذوق
    چگونه مرغ نشيند خمش كه فيض نسيم
    نچنان ز جلوه ى پرواز بلبل استد باز
    توان ز فيض سبكر وحى نسيم چمن
    هوا ز بس كه رطوبت گرفته نيست عجب
    چو موج بحر پر آبست موجه ى سوهان
    ز فيض عام طراوت چنان ترى شده عام
    ميان سبزه تواند نهان شدن آتش
    كنون كه سبزه برآمد ز سنگ هست اميد
    بيا ببين كه در احياى مردگان نبات
    عموم يافت ز بس اعتدال ممكن نيست
    ميان ابر سيه آفتاب پنهان است
    ره نزول كند گم ز تيرگى باران
    سپاه ابر به روى هواست چون ظلمات
    ز بس كه متصل آيد ز قطره رسم شود
    شدست قوس قزح چون كمان حلاجى
    به باغ شاخ گل امروز نايب موسى است
    به وصف آب و هوا چون شوم صحيفه نگار
    نگفته مى ريزد حرف غنچه از قلمم
    رسيده تا به زبانم شكفته مى گردد
    به سينه غنچه ى پيكان شكفته جا گيرد
    به دهر غنچه ى نشكفته غنچه ى دل ماست
    شهاب نيست به شب كز وفور فيض رياض
    چنين كه روح فزا گشته است مى دانى
    چه تربتى كه بود آبروى گوهر دين
    چه تربتى كه رسد گر غبار آن به فلك
    چه تربتى كه بود ننگش از گرانقدرى
    خجسته تربت پاكى كه گوهر عصمت
    نهال گلشن عصمت گل حديقه دين
    گران بها صدف گوهر حسين و حسن
    نتيجه اى كه ز انتاج قدر او زادند
    پى نتائج احدى عشر ز روى شرف
    زهى جلالت قدرى كه زاده ى نسبش
    سيادت از شرف اوست نور چشم نسب
    ز بندگان وفايش چه ساره چه هاجر
    فتان به خاك درش صد هزار حورا وش
    كنيزى حرمش آرزوى بانوى مصر
    كه بود جز وى بنت الرسول و البضعه
    هنوز طينت حوا نگشته بود خمير
    بود رعايت عصمت به ذات پاكش ختم
    بخود سپهر چه مقدار از اين بخود باليد
    و ليك غافل ازين در طريق عقل و قياس
    مقرنس فلكش پايه اى ز قصر جلال
    فضاى عالم قدرش اگر بپيمايند
    عروس كنه جلالش نقاب نگشايد
    به وهم عرصه ى قدرش نمى توان پيمود
    كنند طول زمان حلقه حلقه گر چو كمند
    محيط عرصه ى قدرش نمى تواند شد
    درين سخن سرمويى نه جاى اغراقست
    هم اين زمان طويل و هم اين مكان عريض
    به چشم ظاهر يانش نمى توان ديدن
    به چشم ظاهر اگر هم نظر كنى بينى
    طهارت نسب او را سلامى از آدم
    شرافتش به ازل بوده همعنان قدم
    به شير پرورشش دايگى نموده قدر
    اگر به حكم خود اينجاش غصب حق ظالم
    اگر چه ايذى او سهل داشت زين چه كند
    زرگوارانى كه وصف رتبه ى تو
    مرا چه حد كه كنم وصف رتبه شانت
    تويى كه مدح تو كرده خداى عزوجل
    نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منى»
    چه حاجتست به تعريف رتبه ات ز بس است
    ز خدمت تو بود جبرئيل منت دار
    به چاكرى درت آسمان مراد طلب
    فلك به راه وفاق تو مى رود شب و روز
    غبار درگهت آرايش نسيم بهار
    به رتبه ى تو تواند فلك تشبه كرد
    خدايگانا بسويم توجهى كه شود
    من و مناسبت خدمتت زهى اميد
    مرا توقع لطفت بس است حسن عمل
    ز من نه در خور شان تو مدحتى لايق
    من و ستايش فضل تو دعويى است خلاف
    مرا ز دعوى مدحت نه غير ازين مطلب
    كه معترف به جلال توام زهى توفيق
    هميشه تا كه ز لطف و ز قهر در عالم
    عزيز لطف تو بادا چو دوستان فياض
    ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا



  • كه دم ز معجز عيسى زند نسيم صبا
    كه گر بيفشريش آب مى چكد زهوا
    ز ذوق غنچه نمى گنجد اندرون قبا
    كه آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
    كه بى ميانجى امروز دى شود فردا
    نهال حسرت عاشق به ميوه كام روا
    رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
    بلند چون نشود نخل حسرت دلها
    نهال سرو كه در باغ مى شود رعنا
    ز بس گرفته ز فيض بهار نشو و نما
    چو سر كنم قلم از بهر وصف آب و هوا
    كند به كشتى غم كار موجه ى دريا
    چو كرد از پى وصف هوا نفس پيرا
    به وصف آب و هوا برگ برگ نغمه سرا
    زبان سوسن خاموش را كند گويا
    كنون كه صورت ديبا پرد به بال صبا
    پريد بى مدد بال و پر چو رنگ حنا
    كه كار آب كند با صحيفه موج هوا
    ز بس كه آب گرفتند از هوا اشيا
    كه زهد خشك نماندست نيز در دريا
    ز اعتدال طبيعت چو باده در مينا
    كه سبز در دل خوبان كنيم تخم وفا
    نيابت دم عيسى كند نسيم صبا
    دم ريا شود ار معتدل دلى برپا
    ز بس كه راه نيابد به روى ارض ضيا
    از آن افروزد هر دم چراغ برق هوا
    درو نهان شده باران بسان آب بقا
    هزار دايره بر سطح آب در يكجا
    كه پنبه مى زند از ابر مى دهد به هوا
    كز آستين خود آرد برون يد بيضا
    هزار غنچه معنى شود شكفته مرا
    گه رقم زدنش چون كنم خيال صبا
    به آب و تاب كنم چون حديث غنچه ادا
    درين هوا چو خدنگى شود ز شست جدا
    وگرنه نامى ماندى ز غنچه چون عنقا
    ستاره از فلك آيد براى كسب هوا
    هوا شميم گرفته ز تربت زهرا
    چه تربتى كه بود نور چشم نور و ضيا
    هزار جان گرامى كند به نقد فدا
    عبير جيب و بغل گر نمايدش حورا
    درو گرفته چو در در دل صدف ماوا
    سرور سينه بى كينه ى رسول خدا
    قياس منتج قدر ائمه والا
    نتايج كرم و علم و فضل و جود و سخا
    على مقدمه كبريست و او (بود) صغرا
    بزرگ ملت دينست بتابه روز جزا
    شرافت از شرف اوست تاج عز و علا
    ز دايگان سرايش چه مريم و حوا
    دوان به گرد سرش صد هزار آسيه سا
    گدايى درش اميد پادشاه سبا
    كرا جز او لقب البتول و العذرا
    كه بود نامزدش گشته سرو (ر)ى نسا
    چنانكه ختم نبوت به خواجه ى دو سرا
    كه كرد از پى جاهش كمينه پرده سرا
    كه در حباب چه مقدار گنجد از دريا
    مسدس جهتش عرصه اى ز صحن سرا
    مساحتش نكند و هم لامكان پيدا
    مگر به حجله علم خدى بى همتا
    محيط را نتوان كرد طى بزور شنا
    به اوج قصر جلالش هنوز نيست رسا
    زمان اگر سر خود را گره كند برپا
    جردات برونند از دى و فردا
    نظر به عالم قدس است ذره در صحرا
    نگاه ظاهريان از كجا و او ز كجا
    كه رفته قدرش از هرچه هست بر بالا
    جلالت حسب او را پيامى از حوا
    جلالتش به ابد رفت هم ركاب بقا
    به حجر تربيتش مادرى نموده قضا
    كند، چه مى كند آنجا كه حاكمست خدا
    كه كرده است خدا و رسول را ايذا
    به جبرئيل و خدا و پيمبر است سزا
    مرا چه حد كه شوم در خور تو مدح سرا
    تويى كه وصف ترا كرده خواجه ى دو سرا
    علو شان تو بنموده «آذ من آذا»
    علو شان ترا رتبه ائمه گوا
    به دايگى تو گرم شتاب لطف خدا
    به خاك روبى تو آفتاب كامروا
    از آن پر آبله باشد هميشه اش كف پا
    ز گرد بارگهت آبروز باد صبا
    پرد به بال پر آفتاب اگر حربا
    ز پا فتادگيم دستگير روز جزا
    من و موافقت طاعتت خجسته رجا
    مرا توجه فضلت بس است خير جزا
    ز من نه در حق جاهت ستايشى بسزا
    من و سرودن مدحت مظنه ايست خطا
    مرا ز لاف مديحت نه هيچ كار الا
    كه معرفت به توام حاصلست شكر خدا
    معز زند احبا، مذللند اعدا
    ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا
    ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا



در بيان اين كه نفس ناطقه انسانى چون اعتلاى وجودى يافت درحد سعه وجودى او حقايق ملك و ملكوت در او متمثل مى شوند



17
تعبير كثير من الايات و الروايات على التغليب كقوله تعالى شانه فى مريم عليهاالسلام: (يمريم اقنتى لربك واسجدى و اركعى مع الركعين)، و قوله الاخرفيها: (و صدقت بكلمت ربها و كتبه ى و كانت من القنتين).


فاذا استعدت النفس الناطقه الانسانيه سواء كانت نفس امرء او امرءه تتمثل لها الصور الملكيه و الملكوتيه. قال سبحانه فى مريم: (فتمثل لها بشرا سويا)، و مريم كفلها زكريا النبى عليه السلام، و فاطمه كفلها اشرف الانبياء محمد صلى الله عليه و آله و امها خديجه الكبرى التى اول من آمنت من النساء. و فى النهج: «و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول الله و خديجه و اناثالثهما...»
و كان النبى عائلا فاغناه الله الغنى المغنى بمال خديجه الحبيبه لله ولرسول كما ترشدك كريمه (و وجدك عائلا فاغنى).





ترجمه



تعبير بسيارى از آيات و روايات بر تغليب است مانند گفتار خداى
تعالى شانه
درباره مريم عليهاالسلام: اى مريم فرمانبردار پروردگارت باش و سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع كن. و سخن ديگر حق تعالى درباره حضرت مريم عليهاالسلام: به كلمات پروردگارش و كتابهايش تصديق كرده بود و از فرمان برداران خدايش بود.


پس گوييم: هرگاه نفس ناطقه ى انسانى خواه مرد و خواه زن مستعد شده است صورملكى و ملكوتى براى او متمثل مى شود؛ خداى سبحان درباره مريم عليهاالسلام فرموده است كه روح مايعنى حضرت جبرئيل عليه السلام براى مريم به صورت بشرى تمام خلقت متمثل شده است، مريم در تحت كفالت زكرياى نبى عليه السلام بوده است، و فاطمه در تحت كفالت اشرف انبياء محمد صلى الله عليه و آله و مادر او خديجه كبرى است كه اول زنى بوده است اسلام آورده است؛ در نهج البلاغه آمده است كه اميرالمومنين على عليه السلام فرموده است: در آن روز يكى خانه دراسلام گرد نيامده است- يعنى در آن روز هيچ كس مسلمان نبود- جز رسول الله صلى الله عليه و آله و خديجه، و من سومين ايشان بوده ام.


و خداى غنى مغنى (خداى بى نياز نياز كننده) پيغمبر را به مال خديجه حبيبه خدا و رسول، توانگر ساخت چنان كه كريمه (و وجدك عائلا فاغنى) از سوره ى مباركه ى والضحى، تو را بدان ارشاد مى نمايد.





شرح



در اين فصل از چند امر سخن به ميان آمده است:


امر اول اين كه صورت تعبير بسيارى از آيات و روايات بر تغليب است، مثلادرباره حضرت مريم عليهاالسلام نفرموده است و اركعى مع الراكعات؛ و كانت من القانتات مقصود اين است كه ملاك نفس ناطقه انسانى است كه چون اعتلاء وجودى يافت در حد وجودى او حقايق ملك و ملكوت در او متمثل مى شود و با آنها همدهن و همسخن مى گردد خواه مرد باشد خواه زن، مگر آنى كه حق سبحانه فرموده است: ( و للرجال عليهن درجه) (بقره: 229)، و در بسيارى از اصول و فروع بين آن دوتميز قائل شده است ذلك تقدير العزيز العليم، و در فصول گذشته گفته آمد كه مرد كامل مظهر عقل كل است، و زن كامل مظهر نفس كل است.


شيخ اكبر در اوائل «عقله المستوفز» (ط ليدن- ص 46) در بيان انسان خليفه گويد: «و ما كل انسان خليفه فان الانسان الحيوان ليس بخليفه عندنا؛ و ليس المخصوص بها ايضا الذكوريه فقط فكلامنا اذا فى صوره الكامل من الرجال والنساء...» تا اين كه گويد: «و قد شهد رسول الله- صلعم- بالكمال للنساء- كما شهد به للرجال فقال فى الصحيح كمل من الرجال كثيرون، و كملت من النساء مريم بنت عمران، و آسيه امراه فرعون. و سئل بعض الاولياء عن الابدال كم يكونون؟فقال- رضه- اربعون نفسا؛ فقال له السائل: لم لاتقول اربعون رجلا؟
فقال: قديكون فيهم النساء. و غرضنا انما هو الكمال فيمن ظهر و للرجال عليهن درجه، و تلك الدرجه الاصليه فان حواء وجدت من آدم فله



عليها درجه فى الايجاد، و كذلك العقل مع النفس، و القلم مع اللوح، فلماكانت المراه منفعله عن الرجل بالاصاله لذلك كانت الدرجه».


تذكير: در اين امر، بدانچه در فصل گذشته راجع به نبوت تشريعى و نبوت انبائى مقامى ارائه داده ايم بايد توجه داشت كه زن هم مانند مرد به نبوت انبائى مقامى نائل مى شود، و اما بنبوت تشريعى فلا.


امر دوم اين كه همان گونه در پيش اشارتى شده است، نفس انسانى خواه مرد وخواه زن همين كه از كدورات مادى بدر آمد و بذرهاى معارف در آن پرورده شده است و محاسبت را تاكيد و مراقبت را تشديد كرده است، صور ملكى و ملكوتى درآن تمثل مى يابد و با موجودات آنسويى همدهن و همسخن مى شود. بيانى از حضرت وصى امام اميرالمومنين على عليه السلام به اين مفاد است: «انسان كه از اين نشاه بدر رفته است ازل و ابد او يكى مى شود»، اين كلام كامل عرشى اختصاص به موت طبيعى ندارد، بلكه موت اختيارى را نيز شامل است. رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: «موتوا قبل ان تموتوا»




  • پيشتر از مرگ خود اى خواجه مير
    تا شوى از مرگ خود ايخواجه مير



  • تا شوى از مرگ خود ايخواجه مير
    تا شوى از مرگ خود ايخواجه مير



در ذيل اين امر اشارت به كفالت فرزند و مربى آن نموده ايم كه مربى فرزند را در سعادت و عاقبت به خيرى او اهميت بسزا است چنان كه در شرح فصل اول بدان اشارتى شده است و مطالبى در بيان آن گفته آمد.


امر سوم اين كه به مناسبت كفالت از حضرت عصمه الله الكبرى فاطمه ى زهراءعليهاالسلام، به ذكر فضائل مادر بزرگوارش ام المومنين جناب خديجه كبرى عليهاالسلام تبرك جسته ايم.





پدر جناب خديجه به نام خويلد، و مادرش به نام فاطمه بوده است. سهيلى در روض الانف در شرح سيره ى رسول الله صلى الله عليه و آله گويد: «و خديجه بنت خويلدتسمى الطاهره فى الجاهليه و الاسلام؛ و فى سير التيمى انها كانت سيده نساءقريش.... و امها فاطمه بنت زائده...» (ج 1- ط بيروت- ص 215).


و كانت خديجه تدعى فى الجاهليه بالطاهره لشده عفافها و صيانتها. (هامش سيره ابن هشام- ط مصر- ص 187- ج 1)
و نيز ابن هشام (ابومحمد عبدالملك بن هشام المعافرى) در بيان صفات كريمه آن جناب گويد: «و كانت خديجه امراه حازمه شريفه لبيبه، مع ما اراد الله بها من كرامته» (سيره- ط مصر- ج 1- ص 189) و نيز در اسلام آوردن حضرت ام المومنين خديجه كبرى گويد: (ط مصر- ج 1- ص 240): «و آمنت به- يعنى برسول الله صلى الله عليه و آله خديجه بنت خويلد و صدقت بما جاءه منه فخفف الله بذلك عن نبيه صلى الله عليه و آله لايسمع شيئا مما يكرهه من رد عليه و تكذيب له فيحزنه ذلك الا فرج الله عنه بها اذا رجع اليها، تثبته و تخفف عليه و تصدقه و تهون عليه امر الناس، رحمها الله تعالى» تا اين كه ابن هشام بعد از چندسطرى گويد:


«و حدثنى من اثق به ان جبريل عليه السلام اتى رسول الله صلى الله عليه و آله فقال:


اقرا خديجه السلام من ربها؛ فقال رسول الله صلى الله عليه و آله: يا خديجه، هذا جبريل يقرئك السلام من ربك، فقالت خديجه: الله السلام، و منه السلام، وعلى جبريل السلام».


و نيز ابن هشام در سيره گويد: «قال ابن اسحاق: و كانت خديجه بنت خويلدامراه تاجره ذات شرف و مال تستاجر الرجال فى مالها، و تضاربهم اياه بشى ءتجعله لهم،و كانت قريش قوما تجارا، فلما بلغها عن رسول الله صلى الله عليه و آله ما بلغها من صدق حديثه و عظم امانته و كرم اخلاقه بعثت اليه فعرضت عليه ان يخرج فى مال لها الى الشام تاجرا، و تعطيه افضل ما كانت تعطى غيره من التجار، مع غلام لها يقال له ميسره، فقبله رسول الله صلى الله عليه و آله منها...» (ط مصر- ج 1- ص 188).


و آن كه از حضرت وصى امام اميرالمومنين عليه السلام نقل كرده ايم كه فرمود: « و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول الله و خديجه و انا ثالثهما» اين بيان شريف در حدود يك صفحه بآخر خطبه ى قاصعه نهج البلاغه آمده است.


امر چهارم اين كه آنچه در مكانت طهارت و درايت و اسلام حضرت خديجه كبرى، و مكنت مالى و ثروت و تجارت آن جناب نقل كرده ايم، در حقيقت مشتى از خروار واندكى از بسيار است. در آن عصر دو تن از سرمايه داران بنام، در جود و سخاءنمونه بودند: يكى آن جناب و ديگرى حاتم طائى؛ و كسى تدبر و تعمق در احوال اين دو وجود آيت جود و سخا بنمايد، بى گمان از روى انصاف تصديق مى كند كه سيده نساء قريش، ام المومنين حضرت خديجه كبرى از حاتم طائى از تمام اموالش دست كشيده است، و خداوند سبحان به پيغمبرش فرمود: (و وجدك عائلا فاغنى) چه اين كه حق تعالى حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله را به مال خديجه عليهاالسلام
بى نيازى داد.


«در خصائص فاطميه» (ط 1- چاپ سنگى رحلى- ص 346) در فضيلت سخاوت گويد: «اين صفت از بس كه محمود است حضرت ختمى مرتبت از جهت عدى بن حاتم رداى مبارك را فرش مى كند كه او بر آن رداء مبارك مى نشيند».


در كتب سيره رسول الله صلى الله عليه و آله و نيز در جوامع روائى فريقين روايات در فضائل حضرت سيده ى نساء قريش، ام المومنين خديجه كبرى عليهاالسلام بسيار است، طايفه اى ازآن روايات در باب پنجاه و پنجم كتاب «ينابيع الموده»تاليف شيخ سليمان بلخى، و ترجمه آن بفارسى به نام «مفاتيح المحبه فى ترجمه كتاب ينابيع الموده» تاليف شريف موسى بن على فراهانى حسنى، مذكور است.


امر پنجم اين كه خداى سبحان در ازاى جود و سخاى حضرت خديجه كبرى عليهاالسلام كه آنچنان دارايى كلانش را به تمام و كمال و بى دريغ در راه اعلاء و نشر معارف كتاب الله قرآن خاتم الانبياء مبذول داشته است؛ دخترى صاحب عصمت ، مصداق و مظهر اتم ليله القدر كه يازده كلام الله ناطق از اين ليله القدراند، و شجره طيبه طوبائى كه «اصلا ثابت و فرعها فى السماء توتى اكلها كل حين باذن ربها» كه همه علوم و معارف و حقائق قرآنى كه شرق و غرب عالم را فراگرفته است،همه ثمره اين شجره طوبى اند، به او مرحمت فرموده است؛ و رسول الله به احترام خدمات حضرت خديجه كبرى و بذل وجود و ايثارش نام مبارك فرزند صاحب عصمتش را به نام مادرش حضرت آمنه عليهاالسلام نناميده است، بلكه به نام مادر
حضرت خديجه «فاطمه» ناميده است، قوله سبحانه: (ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من فضله ى) (نور: 38)؛ فتبصر.


نظام الدين نيشابورى در تفسير شريف غرائب القرآن در تفسير كريمه) و وجدك عائلا فاغنى) از سوره ى مباركه ى والضحى گويد: «اغناه الله بتربيه ابى طالب اولا، و لما اختلت احوال ابى طالب اغناه بمال خديجه...».


و سلطان محمد جنابذى در تفسير بيان السعاده در تفسير آن گويد:


«يعنى وجدك محتاجا فى المال فاغناك بمال خديجه...»
و بيضاوى در تفسير آن گويد: «و وجدك عائلا فقيرا ذا عيال فاغنى بما حصل من ربح التجاره».


و ملا فتح الله كاشى در تفسير آن در منهج الصادقين گويد: «و يافت تو رادرويش و عيال بار پس توانگر ساخت ترا بمال خديجه تا بآن تجارت كردى...»
و زمخشرى در كشاف در تفسير آن گويد: «و وجدك عائلا فقيرا فاغناك بمال خديجه او بما افاء عليك من الغنائم...».


چند بيتى از قصيده اى غراء از ديوان جناب نظيرى نيشابورى- رضوان الله عليه-مناسب مى نمايد (محمد حسين نظيرى نيشابورى متوفى 1023 ه ق، در احمد آبادگجرات).


آن بزرگوار قصيده اى شامل هفتاد و سه بيت در مدح حضرت وصى امام اميرالمومنين على عليه السلام سروده است كه در ديوانش (ص 491) مضبوط است، و اين چند بيت از آن قصيده فريده است:


/ 21