ايوب (ع) در آزمايش عجيب الهي - ايوب (ع) در آزمايش عجيب الهي نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ايوب (ع) در آزمايش عجيب الهي - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ايوب (ع) در آزمايش عجيب الهي

ابليس به زندگي حضرت ايوب ـ عليه السلام ـ حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب ـ عليه السلام ـ اين همه شكر نعمت تو را به جا مي‎آورد، از اين رو است كه زندگي مرفّه و وسيعي به او داده‎اي، ولي اگر نعمت‎هاي مادي را از او بگيري، هرگز شكر تو را به جا نمي‎آورد، اينك (براي امتحان) مرا بر دنياي او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.»

خداوند براي اين كه اين ماجرا سندي براي همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكي پس از ديگري نابود كرد، ولي اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب ـ عليه السلام ـ نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.

ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب ـ عليه السلام ـ مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب ـ عليه السلام ـ را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولي ايوب نه تنها ناشكري نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.

سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب ـ عليه السلام ـ مسلط شود، و باعث بيماري شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب ـ عليه السلام ـ را بيمار كرد كه از شدت بيماري و جراحت، توان حركت را نداشت، بي‎آنكه كمترين خللي به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكي پس از ديگري از ايوب ـ عليه السلام ـ گرفته مي‎شد، ولي در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا مي‎رفت.[1]

در بعضي از تواريخ، ماجراي گرفتاري ايوب ـ عليه السلام ـ به بلاها، چنين ترسيم شده است:

روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكي از غلامان ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: جماعتي از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودي به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اي ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومي آمد و گفت: گروهي از سواران كلداني و سرداران پادشاهان بابِل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.

در اين هنگام مردي گريبان چاك زده، خاك بر سر مي‎ريخت و با شتاب نزد ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و گفت:

«اي ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.

حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولي با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتي ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
«اي خدا! اي آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوي تو مي‎آيم، پروردگارا تو به من دادي و تو از من باز پس گرفتي. بنابراين به هر چه تو بخواهي خشنودم.»

ايوب ـ عليه السلام ـ به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيماري بسيار سختي دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكي از آنها به نام «رُحْمه» وفادار باقي ماند.

رنج و بيماري او هم چنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولي حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، هم چنان آن روزهاي پر از رنج را گذراند؛ و اصلاً نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتي نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهي در رحمت به رويم بند و درهاي بلا بگشا[2]

/ 6