معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

**** صفحه 11 *****
متنوعى باب كرده ، چون هر امتى مقدار معينى استعداد داشته و آن سنت ها و شريعت ها عبارت است از شريعت نوح ، ابراهيم ، موسى ، عيسى و محمد صلى الله عليه وآله وسلّم، همچنانكه مى بينيم چه بسا شده كه در شريعت واحده اى بعضى از احكام به وسيله بعضى ديگر نسخ شده ، براى اينكه مصلحت حكم منسوخ مدتش سر آمده  و زمان براى مصلحت حكم ناسخ فرا رسيده ، مانند نسخ شدن حكم حبس ابد در زناى زنان كه نسخ شد  و حكم تازيانه و سنگسار به جاى آن آمد  و مانند مثالهائى ديگر ، دليل بر اين معنا آيه شريفه:" و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فيما آتاكم ...!" (48/مائده)است.
تا اينجا معناى شريعت و دين و فرق بين آن دو روشن شد ، حال ببينيم كلمه ملت به چه معنا است ؟ و معناى آن چه نسبتى با شريعت و دين دارد ؟
ملت عبارت است از سنت زندگى يك قوم  و گويا در اين ماده بوئى از معناى مهلت دادن وجود دارد ، در اين صورت ملت عبارت مى شود از طريقه اى كه از غير گرفته شده باشد ، البته اصل در معناى اين كلمه آنطور كه بايد روشن نيست ، آنچه به ذهن نزديك تر است اين است كه ممكن است مرادف با كلمه شريعت باشد ، به اين معنا كه ملت هم مثل شريعت عبارت است از طريقه اى خاص ، به خلاف كلمه دين ، بله اين فرق بين دو كلمه ملت و شريعت هست ، كه شريعت از اين جهت در آن طريقه خاص استعمال مى شود  و به اين عنايت آن طريقه را شريعت مى گويند كه : طريقه اى است كه از ناحيه خداى تعالى و به منظور سلوك مردم به سوى او تهيه و تنظيم شده  و كلمه ملت به اين عنايت در آن طريقه استعمال مى شود كه مردمى آن طريقه را از غير گرفته اند و خود را ملزم مى دانند كه عملا از آن پيروى كنند  و چه بسا همين فرق باعث شده كه كلمه ملت را به خداى تعالى نسبت نمى دهند و نمى گويند ملت خدا ، ولى دين خدا و شريعت خدا مى گويند  و ملت را تنها به پيغمبران نسبت مى دهند و مى گويند : ملت ابراهيم ، چون اين ملت بيانگر سيره و سنت ابراهيم عليه السلام است و همچنين به مردم و امت ها نسبت مى دهند و مى گويند ملت مردمى با ايمان و يا ملت مردمى بى ايمان ، چون ملت از سيره و سنت عملى آن مردم خبر مى دهد ، در قرآن كريم آمده:
" ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين!"(135/بقره)
و نيز از يوسف عليه السلام حكايت كرده كه گفت:
" إنى تركت ملة قوم لا يؤمنون بالله و هم بالآخرة هم كافرون و اتبعت ملة آبائي إبراهيم و إسحق و يعقوب!"(37/يوسف)
" لنخرجنكم من ارضنا او لتعودن فى ملتنا !" (13/ابراهيم)
كه در آيه اول كلمه ملت در مورد فرد  و در آيه دوم هم در مورد فرد و هم در مورد قوم استعمال شده  و در آيه بعدى كه حكايت كلام كفار به پيغمبران خويش است تنها در مورد قوم به كار رفته( توجه فرمائيد!)
پس خلاصه آنچه گفتيم اين شد كه دين در اصطلاح قرآن اعم از شريعت و ملت است

***** صفحه 12 *****
شريعت و ملت دو كلمه تقريبا مترادفند با مختصر فرقى كه از حيث عنايت لفظ در آن دو هست .
"و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فيما آتيكم!"(48/مائده)
اين جمله بيانگر علت اختلاف شريعت هاى مختلف است و منظور از امت واحده كردن همه انسانها اين نيست كه تكوينا آنها را يك امت قرار دهد  و همه انسانها يكنوع باشند ، چون همه انسانها يك نوع هستند  و يك جور زندگى مى كنند ، همچنانكه در آيه زير انسانها را يك امت و يك نوع دانسته ، مى فرمايد:
" و لو لا ان يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة و معارج عليها يظهرون!" (33/زخرف)
بلكه مراد اين است كه از نظر اعتبار آنها را امتى واحده كند ، به طورى كه استعداد همه آنها برابر باشد و در نتيجه نزديك به هم بودن درجاتشان همه بتوانند يك شريعت را قبول كنند.
حاصل معنا اين است كه اگر ما به علت اختلاف امتها شرايع مختلفى تشريع كرديم براى اين بود كه شما را در شريعتى كه داديم بيازمائيم  و ناگزير اين عطاهائى كه عبرت    " آتيكم" به آن اشاره دارد، با يكديگر و در امتهاى مختلف خواهد بود  و قطعا منظور از اين عطا يا مسكن و زبان و رنگهاى پوست بدن امتها نيست براى اينكه اگر چنين چيزى منظور بود بايد در يك زمان براى چند قوم كه چند رنگ پوست داشتند چند شريعت تشريع كرده باشد ، در حالى كه سابقه ندارد كه خداى عز و جل در يك زمان دو و يا چند شريعت تشريع كرده باشد ، پس معلوم مى شود منظور اختلاف استعدادها به حسب مرور زمان و ارتقاء انسان ها در مدارج استعداد و آمادگى است و تكاليف الهى و احكامى كه او تشريع كرده ، چيزى جز امتحان الهى انسان ها در مواقف مختلف حيات نيست و يا به تعبير ديگر تكاليف الهى وسيله هائى است براى به فعليت در آوردن استعداد انسان ها در دو طرف سعادت و شقاوت ، باز به تعبير ديگر وسيله مشخص كردن حزب رحمان و بندگان او از حزب شيطان است ، همچنانكه در كتاب عزيز خدا نيز تعبيرهاى مختلف آمده و برگشت همه به يك معنا است ، خداى تعالى در تعبير اول و اينكه سنت امتحان را در بين انسان ها به جريان انداخته ، فرموده است:
" و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء و الله لا يحب الظالمين! و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين!  ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين!"(140تا142/ال عمران) و آيات ديگرى كه در اين باب هست .
و در تعبير دوم مى خوانيم: كه هنگام فرو فرستادن آدم به زمين فرموده:
" فاما ياتينكم منى هدى فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى! و من اعرض عن

***** صفحه 13 *****
ذكرى فان له معيشة ضنكا! و نحشره يوم القيمة اعمى!" (123و124/طه)
و در تعبير سوم مى خوانيم كه در گفتگويش با ابليس فرموده:
" و اذ قال ربك للملائكة انى خالق بشرا ... قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ، قال هذا صراط على مستقيم ، ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين و ان جهنم لموعدهم اجمعين!"(28تا43/حجر) در اين باب آيات ديگرى نيز هست .
سخن كوتاه اينكه اين عطايا و بخششهاى الهى كه به نوع انسانها و بر حسب اختلاف استعداد آنها شده ، از آنجا كه در زمان هاى مختلف اختلاف داشته و نيز از آنجا كه شريعت و سنت الهى كه براى تكميل و تتميم سعادت انسان ها در زندگى واجب الاجراء شده و نيز از آنجا كه همه اين شريعت ها امتحان هائى است الهى كه در اثر اختلاف استعدادهاى بشر و تنوع آن مختلف مى شود ، لاجرم اين نتيجه به دست مى آيد كه شريعتها نيز بايد مختلف باشند و بدين جهت است كه خداى تعالى اختلاف شرعه و منهاج را اينطور تعليل فرموده: كه چون اراده من تعلق گرفته به امتحان شما و ريز و درشت كردن شما و اين امتحان را در نعمت هائى كه به شما انعام كرده ام انجام مى دهم! توجه فرمائيد:
" لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فيما آتيكم...! " (48/بقره)
الميزان ج : 5  ص :  574
دين در دوران سادگي زندگي انسان
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ...!"
" مردم قبل از بعثت انبياء همه يك امت بودند خداوند به خاطر اختلافى كه در ميان آنان پديد آمد انبيايى به بشارت و انذار برگزيد و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در ميان مردم و در آنچه اختلاف كرده اند حكم كنند اين بار در خود دين و كتاب اختلاف كردند و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه كسانى كه اهل آن بودند و انگيزه شان در اختلاف حسادت و طغيان بود در اين هنگام بود كه خدا كسانى را كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوى حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند!"
 (213/بقره)
ظاهر آيه دلالت مى كند بر اينكه روزگارى بر نوع بشر گذشته كه در زندگى اتحاد و اتفاق

***** صفحه 14 *****
داشته ، به خاطر سادگى و بساطت زندگى امتى واحد بوده اند  و هيچ اختلافى بين آنان نبوده ، مشاجره و مدافعه اى در امور زندگى و نيز اختلافى در مذهب و عقيده نداشته اند دليل بر اين معنا جمله بعد است كه مى فرمايد:" فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب، ليحكم بينهم فيما اختلفوا فيه...!" چون بعثت انبيا و حكم كتاب در موارد اختلاف را نتيجه و فرع امت واحده بودن مردم قرار داد.
پس معلوم مى شود اختلاف در امور زندگى بعد از وحدت و اتحاد ناشى شده و دليل بر اينكه در آغاز ، اختلاف دومى ، يعنى اختلاف در دين نبود ، جمله:" و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه بغيا بينهم!"(213/بقره) است پس اختلاف در دين - تنها از ناحيه كسانى ناشى شده كه حاملان كتاب و علماى دين بوده اند و انگيزه آنان حسادت با يكديگر و طغيان بوده است .
و اتفاقا همين برداشتى كه ما از آيه شريفه كرديم با اعتبار عقلى موافق است ، براى اينكه ما نوع انسانى را مى بينيم كه لا يزال در مدارج علم و فكر بالا رفته  و در طريق معرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پيشروى كرده و هماهنگ اين پيشرفت اركان اجتماعيش روز بروز مستحكم تر شده است  و توانسته است احتياجات دقيق و رقيق ترى را برآورد  و در برابر هجوم عوامل مخرب طبيعى  و استفاده از مزاياى زندگى ، مقاومت بيشترى از خود بروز دهد .
هر چه ما به قهقرى و عقب تر برويم ، به رموز كمترى از زندگى بر مى خوريم  و نوع بشر را مى بينيم كه به اسرار كمترى از طبيعت پى برده بودند ، تا آنجا كه مى بينيم نوع بشر چيزى از اسرار طبيعى را نمى داند ، تو گوئى تنها بديهيات را مى فهميده  و به اندكى از نظريات فكرى كه وسائل بقا را به ساده ترين وجه تامين مى نموده دسترسى داشتند ، مانند تشخيص گياهان قابل خوردن  و يا استفاده از پاره اى شكارها  و يا منزل كردن در غارها  و دفاع به وسيله سنگ و چوب و امثال اينها .
اين حال انسان در قديم ترين عهد و ما قبل تاريخ بوده  و معلوم است مردمى كه حالشان اينچنين حالى بوده ، اختلاف مهمى نمى توانستند با هم داشته باشند  و فساد چشم گيرى نمى توانسته در ميان آنان بطور مؤثر پيدا شود  و مثال آنان مثل يك گله گوسفند بوده ، كه تك تك گوسفندان هيچ همى ندارد مگر همينكه او نيز مثل ساير افراد علف بهترى پيدا كند  و همه در يك جا گرد آيند : با هم در مسكن و مرتع و آبشخور شركت داشته باشند .
با اين تفاوت كه انسان از همان روزها هم قريحه استخدام را داشته ، كه بيانش گذشت  و اين اجتماع كه گفتيم اضطرار به گردن بشر گذاشته ، نمى تواند جلو آن قريحه را بگيرد  و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج يكديگر اين قريحه را از ياد او نمى برده  و او هر روز كه از تاريخش مى گذشته يك قدم به سوى علم و قدرت پيش مى گذاشته  و به مزاياى بيشترى از زندگى پى مى برده  و در طرز بهره گيرى از منافع به طرق تازه ترى راه مى يافته .
و مساله اختلاف در استعداد هم از همان روز نخست در ميان بشر بوده ، بعضى قوى و نيرومند و داراى سطوت بوده اند .
و بعضى ديگر ضعيف و همين خود باعث پيدايش اختلاف مى شده ، اختلافى فطرى كه

***** صفحه 15 *****
قريحه استخدام به آن دعوت مى كرده  و مى گفته حال كه تو توانائى و او ضعيف است ، از او استفاده كن  و او را به خدمت خود در آور ، پس همين قريحه فطرى بود ، كه او را به تشكيل اجتماع و مدنيت دعوت مى كرده  و باز همين قريحه فطرى بوده كه او را به بهره كشى از ضعفا وا مى داشته .
خواهى گفت : مگر ممكن است فطرت دو حكم متضاد داشته باشد ؟ در پاسخ مى گوئيم : در صورتى كه مافوق آن دو حكم حاكمى بوده باشد تا آن دو را تعديل كند ، هيچ مانعى ندارد  و اين تنها در مساله احكام فطرى انسان نيست ، بلكه در افعال او نيز اين ناسازگارى هست ، زيرا قواى او بر فعلى از افعال او با يكديگر زورآزمائى مى كنند ( شهوتش او را دعوت به انجام كارى نامشروع مى كند  و نيروى عقلش او را از آن كار باز مى دارد!) جاذبه و شهوت شكم او را به خوردن غذائى سنگين و زيانبخش دعوت مى كند  و عقلش او را از اين كار باز مى دارد  و هر نيروئى را آنقدر آزادى مى دهد كه به نيروهاى ديگر صدمه وارد نيايد .
و تزاحم در دو حكم فطرى در مورد بحث نيز مانند همان تزاحم است ، درست است كه تشكيل اجتماع و مدنيت به حكم فطرت  و آنگاه ايجاد اختلاف آن هم به حكم فطرت دو حكم متنافى است از فطرت  و ليكن خداى تعالى اين تنافى را به وسيله بعثت انبيا و بشارت و تهديد آن حضرات  و نيز به وسيله فرستادن كتابهائى در بين مردم و داورى در آنچه با هم بر سر آن اختلاف مى كنند برداشته است .
الميزان ج : 2  ص :  186
روايات در بيان:
روزهاي اوليه انسان و بعثت انبياء نخستين
در مجمع البيان از امام باقر عليه السلام روايت آورده كه فرمود: مردم قبل از نوح همه يك امت بوده و هدايتشان همان هدايت فطرى بود و از نظر دين دارى و بى دينى و اهتدا و ضلالت دو قسم نبودند تا آنكه خدا انبيا را مبعوث كرد آن وقت دو طايفه شدند .
و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام در ذيل آيه: " كانَ النَّاس أُمَّةً وَحِدَةً فَبَعَث اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَب بِالْحَقّ  لِيَحْكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ...!"(213/بقره) آمده كه فرمود: اينكه مردم يك امت بوده اند مربوط است به قبل از نوح ، شخصى پرسيد : قبل از نوح همه مردم داراى هدايت بودند ؟ فرمود : نه ،
بلكه همه داراى ضلالت بودند ، چون بعد از انقراض آدم و انقراض ذريه صالح او كس

***** صفحه 16 *****
بجز شيث وصى آدم باقى نماند و او به تنهائى نمى توانست دين خدا را اظهار كند ، آن دينى را كه آدم و ذريه صالحش بر آن بودند چون قابيل همواره او را تهديد به كشتن مى كرد ، كه اگر سخنى از دين به ميان آورى به سرنوشت هابيل گرفتارت مى كنم ناگزير در ميان مردم به تقيه و كتمان رفتار مى كرد ، در نتيجه مردم روز به روز گمراه تر مى شدند تا آنكه كسى نماند مگر آنكه ارثى از گمراهى برده بود و شيث ناگزير به جزيره اى در وسط دريا رفت ، باشد كه در آنجا خدا را عبادت كند ، در همين موقع بود كه براى خداى تعالى بدا حاصل شد  و بنايش بر اين شد رسولانى برانگيزد  و تو اگر مساله بدا را از مردم بپرسى آن را انكار نموده مى گويند خدا قضاى هر چيز را رانده  و ديگر كارى به هيچ كار ندارد  و دروغ مى گويند زيرا مساله رانده شدن قضا مربوط به سرنوشت سال به سال است ، كه در باره اش فرموده:" فيها يفرق كل امر حكيم!" (4/دخان) يعنى مقدرات هر سال از شدت و رفاه و آمدن و نيامدن باران در آن شب معين مى شود.
عرضه داشتم مردم قبل از آمدن انبيا همه گمراه بودند يا بر طريق هدايت ؟
فرمود : نه ، هدايتشان تنها همان هدايت فطرى بود كه خدا بر آن فطرت خلقشان كرد ، خلقتى كه در همه يكسان است ، و دگرگونى ندارد ، خودشان كه نمى توانستند راه بيابند تا آنكه خدا هدايتشان كند ، مگر نشنيدى كلام ابراهيم را كه به حكايت قرآن گفته:" لئن لم يهدنى ربى لاكونن من القوم الضالين!" (77/انعام)يعنى ميثاق الهى خود را فراموش خواهم كرد .
تحليل روايت:
اينكه فرمود: " نه هدايتشان تنها همان هدايت فطرى بود،" بيانگر معناى ضلالتى است كه در اول حديث ذكر شده بود ، مى خواهد بفرمايد : هدايت تفصيلى به معارف الهيه نداشتند ، ولى هدايت اجمالى داشتند  و هدايت اجمالى با ضلالت يعنى جهل به تفاصيل معارف جمع مى شود ، همچنانكه در روايت مجمع كه در اول بحث گذشت به اين معنا اشاره نموده ، فرمود: بر فطرت خدا بودند ، نه هدايت داشتند و نه ضلالت .
و اينكه فرمود:" يعنى ميثاق الهى خود را فراموش خواهم كرد!" ضلالت را تفسير مى كند پس هدايت عبارت است از همينكه ميثاق را حقيقتا به ياد داشته باشد ، همچنانكه كاملين از مؤمنين همينطورند  و يا حداقل طبق رفتار نامبردگان رفتار كند ، هر چند كه مانند آنان ميثاق را حقيقتا به ياد نداشته باشد  و اين حال ساير مؤمنين است ، و اطلاق كلمه هدايت بر حال اينگونه مؤمنين نوعى عنايت لازم دارد .
و در توحيد از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت : زنديقى كه نزد امام صادق عليه السلام آمده بود، از آن جناب پرسيد : از چه راهى انبياء و رسل را اثبات مى كنى ؟ امام صادق عليه السلام فرمود : ما بعد از آنكه اثبات كرديم كه آفريدگارى صانع داريم ، كه ما فوق ما  و مافوق تمامى مخلوقات عالم است  و صانعى است حكيم چنين صانعى جايز نيست
كه به چشم مخلوقاتش ديده شود  و او را لمس كنند و با او و او با مخلوقات خود نشست

***** صفحه 17 *****
برخاست كند ، خلق با او و او با خلق بگومگو داشته باشد .
پس ثابت شد كه بايد سفرائى در خلق خود داشته باشد ، تا آنان خلق را به سوى مصالح و منافعشان و آنچه مايه بقايشان است و تركش باعث فنايشان مى شود هدايت كنند ، پس ثابت شد كه خدا در ميان خلق افرادى دارد كه خلق را از طرف او كه حكيم و عليم است به سوى نيكى ها امر مى كنند  و از بديها نهى مى نمايند .
در اينجا ثابت مى شود كه خدا در خلق زبانهائى گويا دارد ، كه همان انبيا و برگزيدگان از خلق اويند ، حكمائى هستند مؤدب به حكمت او  و به همان حكمت مبعوث شده اند و در عين اينكه از نظر خلقت ظاهرى مانند ساير افرادند از نظر حقيقت و حال غير آنهايند ، بلكه از ناحيه خداى حكيم عليم مؤيد به حكمت و دلائل و براهين و شواهدند ، شواهدى چون زنده كردن مردگان  و شفا دادن جذاميان  و نابينايان ، پس هيچ وقت زمين از حجت خالى نمى ماند ، همواره كسى هست كه بر صدق دعوى رسول و وجوب عدالت خدا دلالت كند .
تحليل روايت:
اين روايت بطوريكه ملاحظه كرديد مشتمل است بر سه حجت و دليل ، در باره سه مساله از مسائل نبوت .
اول استدلال بر نبوت عامه كه اگر در كلام آن جناب دقت كنى خواهى ديد كه درست همان را افاده مى كند كه ما از جمله:" كان الناس امة واحدة!" استفاده كرديم و گفتيم فطرت بشر او را به تشكيل اجتماع مضطر كرد  و هم به ايجاد اختلاف كشيد  و چون فطرت اختلاف آور نمى تواند رافع اختلاف باشد ، پس ناگزير بايد عاملى خارج از محيط و فطرت او عهده دار رفع اختلافش شود.
دوم استدلال بر اينكه پيغمبر بايد به وسيله معجزه تاييد شود  و دليلى كه امام عليه السلام در اين باره آورده درست همان مطلبى است كه ما در بحث از اعجاز در تفسير آيه:" و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله!"(23/بقره) در الميزان  بيان كرديم .
     سوم مساله خالى نبودن زمين از حجت است ، كه ان شاء الله بيانش خواهد آمد .
و در معانى و خصال از عتبه ليثى از ابى ذر رحمة الله عليه نقل كرده كه گفت به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عرضه داشتم : انبيا چند نفر بودند ؟ فرمود : صد و بيست و چهار هزار نفر ، پرسيدم : مرسلين از آنان چند نفر بودند ؟ فرمود : سيصد و سيزده نفر كه خود جمعيتى بسيارند ، پرسيدم : اولين پيغمبر چه كسى بود ؟ فرمود : آدم پرسيدم : آدم جزء مرسلين بود ؟ فرمود : بله خدا او را به دست قدرت خود بيافريد ، و از روح خود در او بدميد .
آنگاه فرمود : اى ابا ذر چهار تن از انبيا سريانى بودند آدم  و شيث و اخنوخ( كه همان ادريس باشد و او اولين كسى است كه با قلم خط نوشت،) و چهارم نوح عليه السلام و چهار نفر ديگر از عرب بودند هود ، صالح ، شعيب  و پيامبر تو محمد صلى الله عليه وآله وسلّم

***** صفحه 18 *****
اولين پيغمبر از بنى اسرائيل موسى  و آخرين ايشان عيسى  و بين آن دو ششصد پيغمبر بودند .
پرسيدم : يا رسول الله خداى تعالى چند كتاب نازل كرده ؟ فرمود صد كتاب كوچك و چهار كتاب بزرگ  و خداى تعالى پنجاه صحيفه بر شيث نازل كرد  و سى صحيفه بر ادريس و بيست صحيفه بر ابراهيم  و چهار كتاب بزرگ تورات و انجيل و زبور و فرقان است .
مؤلف: اين روايت كه مخصوصا صدر آن متعرض عدد انبيا و مرسلين است ، از روايات مشهور است ، كه هم شيعه آن را نقل كرده و هم سنى در كتب خود نقل كرده اند و اين معنا را صدوق در خصال و امالى از حضرت رضا عليه السلام از آباء گرامش از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و از زيد بن على از آباء گرامش از امير المؤمنين نقل كرده ، ابن قولويه هم در كامل الزيارة و سيد در اقبال از امام سجاد عليه السلام و در بصائر از امام باقر عليه السلام نقل كرده اند .
و در كافى از امام باقر عليه السلام نقل كرده كه در تفسير آيه:" و كان رسولا نبيا ...!"(51/مريم) فرمود : پيغمبرى كه در خواب فرشته را مى بيند  و صداى او را مى شنود ولى خود فرشته را نمى بيند نبى  و پيغمبرى كه صوت فرشته را مى شنود ولى در خواب فرشته را نمى بيند بلكه در بيدارى مى بيند رسول است .
مؤلف: و در اين معنا رواياتى ديگر آمده و ممكن است از امثال آيه:" فارسل الى هرون ...!"(13/شعرا) نيز اين معنا استفاده شود و معناى آن اين نيست كه رسول كسى باشد كه فرشته وحى نزدش فرستاده شود ، بلكه مقصود اين است كه نبوت و رسالت دو مقام مخصوصند كه خصوصيت يكى رؤيا و خصوصيت ديگرى ديدن فرشته وحى است.
و چه بسا هر دو مقام در يك نفر جمع شود  و او داراى هر دو خاصيت باشد ، و چه بسا مى شود كه نبوت باشد و رسالت نباشد  و در نتيجه معناى رسالت البته از نظر مصداق نه مفهوم اخص از معناى نبوت خواهد بود ، همچنانكه حديث ابى ذر هم كه در سابق گذشت تصريح به اين معنا مى كرد  و مى فرمود : پرسيدم : مرسلين از انبيا چند نفر بودند .
پس روشن گرديد كه هر رسولى نبى هم هست ولى هر نبيى رسول نيست و با اين بيان جواب از اعتراضى كه بعضى بر دلالت آيه:" و لكن رسول الله و خاتم النبيين!" (40/احزاب)كرده اند ، كه تنها خاتميت نبوت را مى رساند ، نه خاتميت رسالت را  و روايت ابى ذر و نظاير آن هم رسالت را غير نبوت دانسته ، داده مى شود.
به اين بيان كه گفتيم نبوت از نظر مصداق اعم از رسالت است  و معلوم است كه وقتى اعم موقوف شود اخص هم موقوف مى شود ، چون موقوف شدن اعم مستلزم موقوف شدن اخص است  و همانطور كه خواننده توجه فرمود نسبت بين رسالت و نبوت عام و خاص مطلق است ، نه عام و خاص من وجه ( كه رسالت از يك نظر عام و از نظرى ديگر خاص

***** صفحه 19 *****
و نبوت هم از يك نظر عام و از نظرى ديگر خاص باشد.)
و در كتاب عيون از حضرت ابى الحسن الرضا عليه السلام روايت آورده كه فرمود : اولوا العزم از اين جهت اولوا العزم ناميده شدند ، كه داراى عزائم و شرايعند ، آرى همه پيغمبرانى كه بعد از نوح مبعوث شدند تابع شريعت و پيرو كتاب نوح بودند ، تا وقتى كه شريعت ابراهيم خليل برپا شد ، از آن به بعد همه انبيا تابع شريعت و كتاب او بودند ، تا زمان موسى عليه السلام شد  و هر پيغمبرى پيرو شريعت و كتاب موسى بود ، تا ايام عيسى از آن به بعد هم ساير انبيائى كه آمدند تابع شريعت و كتاب عيسى بودند ، تا زمان پيامبر ما محمد صلى الله عليه وآله وسلّم .
پس اين پنج تن اولوا العزم انبيا و افضل همه انبيا و رسل عليه السلام بودند  و شريعت محمد تا روز قيامت نسخ نمى شود  و ديگر بعد از آن جناب ، تا روز قيامت پيغمبرى نخواهد آمد ، پس بعد از آن جناب هر كس دعوى نبوت كند  و يا كتابى بعد از قرآن بياورد خونش براى هر كس كه بشنود مباح است .
و در تفسير عياشى از ثمالى از ابى جعفر عليه السلام روايت آورده كه فرمود : ما بين آدم و ما بين نوح انبيائى بودند پنهانى ، كه خود را از مردم پنهان مى داشتند  و بهمين جهت در قرآن هم نامشان برملا نشده و مانند ساير انبيا اساميشان ذكر نشده( تا آخر حديث.)
و در تفسير صافى از مجمع البيان از على عليه السلام روايت شده كه فرمود : خداى تعالى از ميان سياه پوستان پيغمبرى مبعوث كرد ، ولى داستانش را در قرآن نياورده .
در نهج البلاغه در خطبه اى كه پيرامون آدم سخن گفته مى فرمايد : خداى تعالى او را به زمين كه دار بليه و تناسل ذريه است فرود آورد  و از ميان فرزندان او انبيائى برگزيد و از آنان پيمان گرفت كه در گرفتن وحى و در تبليغ رسالت او رعايت امانت را بكنند و هر يك از اين انبيا وقتى مبعوث شدند كه بيشتر مردم معاصرش عهد خدا را شكسته و حق او را نشناختند و شريكها برايش گرفتند و شيطان آنان را در معرفت خدا سرگردان  و از عبادت او منصرف كرده بود .
در اين موقع خداى تعالى پيغمبران خود را يكى پس از ديگرى به سويشان گسيل مى داشت ، تا از ايشان بخواهند پيمانى را كه در فطرت خود با خدا بسته اند رعايت كنند  و نيز نعمت هاى الهى را كه فراموش كرده اند به يادشان آورند  و از راه تبليغ ، حجت خداى را بر آنان تمام نمايند و نيز از اين راه دفينه هاى نهفته در عقول بشر را تحريك و بيدار
سازند و آيات قدرت الهى را كه از هر سو بر آنان احاطه دارد به ايشان نشان دهند ، از بالاى سر ، آيت آسمانى بى پايه را و از پائين آيت گهواره زمين را  و آياتى كه در معاش آنان و مايه زندگى آنان است  و نيز اجلها كه ايشان را فانى مى سازد  و بيماريها و ناملايماتى كه ايشان را پير  و زمين گير مى كند  و حوادث غير منتظره اى كه هر لحظه

***** صفحه 20 *****
پشت سرهم به ايشان رو مى آورد .
و خداى تعالى هرگز خلق خود را از نبى مرسل و كتابى منزل و يا حجتى تمام شده و راهى مستقيم و هموار خالى نگذاشته پيغمبرانى كه كمى طرفداران و نفرات ، به قصور از انجام رسالت وادارشان نكرد  و كثرت نفرات دشمن و مكذبين از كارشان باز نداشت  و هر يك پيغمبر بعدى خود را مى شناخت  و گاهى او را به مردم هم معرفى مى كرد ، روزگار بشريت تا بود چنين بود  و اين معنا در نسلها كه منقرض شد و نسلهائى كه جانشين آنان گشت جريان داشت ، تا آنكه خداى سبحان محمد صلى الله عليه وآله وسلّم را براى وفاى به وعده هايش مبعوث كرد ، تا آخرين پيامبر خود را هم مبعوث كرده باشد...( تا آخر خطبه)
و در تفسير عياشى از عبد الله بن وليد روايت كرده كه گفت : امام صادق عليه السلام فرمود : خداى تعالى در قرآن در باره موسى عليه السلام فرمود: " و كتبنا له فى الالواح من كل شى ء ...!"(145/اعراف) از اينجا مى فهميم كه پس همه چيز را براى موسى ننوشته ، بلكه از هر چيزى مقدارى نوشته ، و نيز در باره عيسى عليه السلام فرموده : " لابين لكم بعض الذى تختلفون فيه...!"(63/زخرف) و ما مى فهميم كه پس همه معارف مورد اختلاف را بيان نكرده و در باره محمد صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده:
" و جئنا بك على هؤلاء شهيدا و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء ...!"(89/نحل)
مؤلف: اينكه امام عليه السلام فرمود:" قال الله لموسى ...!" اشاره است به اينكه آيه شريفه:" فى الالواح من كل شى ء...!" بيانگر و مفسر آيه ديگرى است كه در باره تورات فرموده:" و تفصيلا لكل شى ء ...!" و مى خواهد بفرمايد تفصيل هر چيز از بعضى جهات است ، نه از هر جهت ، زيرا اگر در تورات همه چيز را از همه جهت بيان كرده بود ديگر معنا نداشت بفرمايد: " من كل شى ء ،" پس همين جمله شاهد بر آن است كه در تورات هر چند همه چيز بيان شده ، ولى از هر جهت بيان نشده ، دقت بفرمائيد .
الميزان ج : 2  ص :  213

/ 16