معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 21 *****


فصل دوم: فلسفه بعثت پيامبران


فلسفه  بعثت پيامبران
در دوران اوليه زندگي انسان
" ... فَبَعَث اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشرِينَ وَ مُنذِرِينَ ...!"
" ... انبيايى به بشارت و انذار برگزيد...!" (213/بقره)
خداى تعالى در اين جمله از فرستادن انبيا تعبير به بعث كرده ، نه ارسال و مانند آن  و اين بدان جهت است كه آيه از حال و روزى از انسان اولى خبر مى دهد كه حال و روز خمود و سكوت او است  و در چنين حالى تعبير به بعث پيامبران مناسب تر از ارسال است ، چون كلمه بعث از بپا خاستن و امثال آن خبر مى دهد  و شايد همين نكته باعث شده كه از پيامبران هم تعبير به نبيين كند ، نه مرسلين و يا رسل ، علاوه بر اينكه حقيقت بعث و انزال كتاب به بيانى كه گذشت بيان حق براى مردم و تنبيه آنان به حقيقت امر وجودشان و حياتشان و خبر دادن به ايشان است از اينكه مخلوق پروردگارشان هستند ، پروردگارى كه همان الله است  و معبودى جز او نيست و اينكه هر چه بكنند همان تلاششان تلاش براى رسيدن و بازگشتن به سوى خدا و به سوى روزى عظيم است  و در دنيا در منزلى قرار دارند كه يكى از منازل سير است ، منزلى كه به جز لهو و بازى و غرور حقيقتى ندارد ، پس لازم است اين حقيقت را در زندگى دنيا و كارهائى كه در دنيا مى كنند مراعات نموده ، اين معنا را نصب العين خود كنند ، كه از كجا آمده و به كجا مى روند ؟ و چنين زمينه اى با كلمه( نبى) مناسب تر است ، چون نبى به معناى كسى است كه اخبار ماوراء الطبيعة نزد او است ، و اين معنا در كلمه ( رسول) نيست .
و در اينكه بعثت نبيين را به خداى سبحان نسبت داده ، اين دلالت هست كه انبيا در تلقى وحى و تبليغ رسالت خدا به سوى مردم داراى عصمتند!

***** صفحه 22 *****
و اما " تبشير و انذار " يعنى وعده به رحمت خدا و رضوان و بهشت او به كسانى كه ايمان آورده و تقوا پيشه كردند  و تهديد به عذاب خداى سبحان ، عذابى كه از خشم خدا ناشى مى شود ، به كسانى كه خدا و آيات او را تكذيب نموده نافرمانيش كنند دو مرتبه از روشن ترين مراتب دعوت است ، چون انسانهاى متوسط الحال بيشتر به منافع و مضار خود مى انديشند هر چند كه اقليتى هم هستند از بندگان صالح و اولياى خدا كه پاى بند بهشت و دوزخ نبوده ، جز به خود خدا نمى انديشند .
الميزان ج : 2  ص :  190
فلسفه انزال کتابهاي آسماني
" ... وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَب بِالْحَقّ  لِيَحْكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ...!"
"... و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در ميان مردم و در آنچه اختلاف كرده اند حكم كنند...!"(213/بقره)
كتاب هر چند بر حسب اطلاق متعارفش مستلزم نوشتن با قلم بر روى كاغذ است  و ليكن از آنجائى كه پيمانها و فرامين دستورى به وسيله كتابت و امضا انجام مى شود ، از اين جهت هر حكم و دستورى را هم كه پيرويش واجب باشد  و يا هر بيان و بلكه هر معناى غير قابل نقض را هم كتاب خوانده اند ، قرآن كريم در اين باره فرموده:" ان الصلوة كانت على المؤمنين كتابا موقوتا!" (103/نسا) و احيانا خود قرآن را كتاب خوانده  و فرموده:" كتاب انزلناه اليك مبارك!"(29/ص) و در اينكه فرموده:" فيما اختلفوا فيه ...!" دلالت بر معنائى است كه ما براى آيه كرديم  و گفتيم معنايش اين است كه: مردم همه يك امت بودند  و سپس اختلاف كردند  و خدا به منظور رفع اختلافشان انبيائى برانگيخت ...!"
مراد از كتاب كتاب نوح عليه السلام است ، به دليل اينكه در آيه:" شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى...!" (13/شوري)كه در مقام منت نهادن و بيان اين حقيقت است كه شريعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامى شرايع سابقه است ، كه بر انبياى گذشته نازل شده ، به اضافه آن معارفى كه بخصوص پيامبر اسلام وحى شده ، پس شريعت مختص است به اين انبياى عظام ، يعنى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلى الله عليه وآله وسلّم.
و چون جمله:" و انزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ... !" دلالت داشت بر اينكه شرايع به وسيله كتاب تشريع شده .
در نتيجه آيه مورد بحث بانضمام آيه سوره شورا دلالت مى كند بر اينكه اولا نوح عليه السلام هم كتابى مشتمل بر شريعت داشته ، و در جمله:" و انزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه...!" تنها همان كتاب يا آن كتاب و ساير كتب آسمانى منظور است .
و ثانيا : دلالت دارد بر اينكه كتاب نوح اولين كتاب آسمانى مشتمل بر شريعت بوده ، چون

***** صفحه 23 *****
اگر قبل از آنهم كتابى بوده ، قهرا بايد شريعتى هم بوده باشد  و در آيه سوره شورى بايد نام آن را برده باشد .
و ثالثا دلالت دارد بر اينكه اين عهدى را كه خداى تعالى در جمله:" مردم همه امت واحده اى بودند!" به آن اشاره كرده ، قبل از بعثت نوح عليه السلام بوده و نوح عليه السلام در كتاب خود حل اختلاف آنان را كرده است .
الميزان ج : 2  ص :  192
علت اختلاف بين علماي دين
" ... وَ مَا اخْتَلَف فِيهِ إِلا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَت بَغْيَا بَيْنَهُمْ ...!"
"... و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه كسانى كه اهل آن بودند و انگيزه شان در اختلاف حسادت و طغيان بود...!" (213/بقره)
مراد از اين اختلاف ، اختلاف بعد از آمدن شريعت  و در خود شريعت  و از ناحيه علماى دين و حاملين شريعت است و چون دين امرى فطرى است ، همچنانكه آيه:" فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها!"(30/روم) بر آن دلالت دارد ، بدين جهت خداى سبحان اختلاف واقع در دين را ناشى از بغى و حسادت و طغيان دانسته است .
و جمله:" الا الذين اوتوه ...!" دلالت دارد بر اينكه مراد از اين جمله اشاره به اصل ظهور اختلافات دينى است ، نه اينكه هر تك تك اشخاصى كه از صراط مستقيم منحرف شده  و يا به دينى غير دين خدا متدين گشته ، اهل طغيان و بغى است ، خلاصه منظور معرفى ريشه و سر منشا اختلافات دينى است ، درست است كه تك تك منحرفين هم از صراط مستقيم منحرفند  و ليكن ريشه گمراهى اين افراد باز همان علماى دينى هستند ، كه از در بغى و طغيان اختلاف به راه انداختند و باعث شدند مردم از دين صحيح و الهى محروم شوند .
و خداى سبحان اهل بغى و طغيان را معذور نمى داند ، ولى كسانى را كه امر بر آنان مشتبه شده  و راه درستى به سوى دين درست نجسته اند ، معذور مى داند ، و مى فرمايد:" انما السبيل على الذين يظلمون الناس و يبغون فى الارض بغير الحق، اولئك لهم عذاب اليم!" (42/شوري)
و نيز در باره دسته دوم كه امر بر آنان مشتبه گشته مى فرمايد:" و آخرون اعترفوا بذنوبهم، خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا، عسى الله ان يتوب عليهم، ان الله غفور رحيم!" تا آنجا كه مى فرمايد:" و آخرون مرجون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب عليهم و الله عليم حكيم !" (102تا106/توبه)
و نيز در باره كسانى كه قدرت تحقيق نداشته  و به خاطر اختلافى كه علماى دين در دين انداختند امر بر آنان مشتبه شده ، مى فرمايد:" الا المستضعفين من الرجال و النساء

***** صفحه 24 *****
الولدان لا يستطيعون حيلة و لا يهتدون سبيلا فاولئك عسى الله ان يعفو عنهم و كان الله عفوا غفورا!"(98/نسا)
علاوه بر اينكه فطرت منافاتى با غفلت و اشتباه ندارد ، بله با گمراهى عمدى و از روى بغى و طغيان منافات دارد.
خلاصه هر چند دين خدا فطرى است ، اما منافات ندارد كه در اثر ايجاد اختلاف علما ، دين خدا دچار اختلاف شود  و عامه مردم هم به تبع ، دچار گمراهى گردند  و مسؤول هم نباشند ، ولى علمائى كه عمدا اختلاف مى كنند ، بر خلاف فطرت خود قدم برداشته اند .
و بهمين جهت خداى تعالى بغى را مخصوص علما كرده ، كه آيات الهيه بر ايشان روشن بوده ، مع ذلك زير بار نرفته اند و در باره آنان در جاى ديگر فرموده:" و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون!"(39/بقره)
و آيات در اين باره بسيار زياد است ، كه در تمامى آنها بعد از كلمه كفر تكذيب را هم اضافه كرد ، تا اهل دوزخ را منحصر در كسانى كند كه با داشتن علم ، خدا و آياتش را انكار كردند  و سخن كوتاه آنكه مراد از آيه شريفه اين است كه اين اختلاف يعنى اختلاف در دين به دست علماى دين در مردم مى افتد.
الميزان ج : 2  ص :  192  
موضوع اختلاف علماء دين
" ... فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقّ  بِإِذْنِهِ  وَ اللَّهُ يَهْدِى مَن يَشاءُ إِلى صِرَطٍ مُّستَقِيمٍ!"
" ... در اين هنگام بود كه خدا كسانى را كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوى حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند!"  (213/بقره)
اين جمله، مورد اختلاف را بيان مى كند ، كه آن عبارت است از حق ، حقى كه كتاب از ناحيه خدا آورده ، همچنانكه جمله:" و انزل معهم الكتاب بالحق!" (213/بقره) نيز تصريح بدان دارد ، دراينجا عنايت الهيه شامل رفع هر دو اختلاف با هم شده ، يعنى جمله نامبرده هم شامل اختلاف در شؤون زندگى مى شود و هم شامل اختلافات در معارف حقه الهيه ، كه عامل اصلى آن اختلاف ، علماى دين بودند،  اگر هدايت را مقيد به اذن خود كرد ، بدين جهت بوده كه بفهماند اگر خدا مؤمنين را هدايت كرده ، نه از اين باب بوده كه مؤمنين او را الزام كرده باشند  و بر او واجب كرده باشند ، به خاطر ايمانشان ايشان را هدايت كند ، چون خداى سبحان محكوم كسى واقع نمى شود  و كسى نمى تواند چيزى را بر او واجب كند ، مگر اينكه خودش چيزى را بر خود واجب كند  و لذا فرمود : هر كه را
هدايت كند به اذن خود هدايت مى كند ، يعنى اگر خواست هدايت نكند مى تواند و جمله:" و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم!" به منزله تعليل كلمه " باذنه " است  و معناى آيه چنين است كه اگر خدا دسته اى از مؤمنين را هدايت كرده به اذن خود كرده است ، چون او

***** صفحه 25 *****
مجبور به هدايت كسى نيست ، هر كه را بخواهد هدايت مى كند  و هر كه را بخواهد نمى كند ، چيزى كه هست خودش خواسته كه تنها كسانى را هدايت كند و به صراط مستقيم رهنمون شود كه ايمان داشته باشند .
پس از آيه شريفه چند نكته روشن گرديد:
 اول: حد دين و معرف آن و اينكه دين عبارت است از روش خاصى در زندگى دنيا كه هم صلاح زندگى دنيا را تامين مى كند  و هم در عين حال با كمال اخروى و زندگى دائمى و حقيقى در جوار خداى تعالى موافق است ، ناگزير چنين روشى بايد در شريعتش قوانينى باشد كه متعرض حال معاش به قدر احتياج نيز باشد.
دوم: اينكه دين از همان روز اولى كه در بشر آمد براى رفع اختلاف آمد ، اختلاف ناشى از فطرت  و سپس رو به استكمال گذاشت  و در آخر رافع اختلافهاى فطرى و غير فطرى شد .
سوم: اينكه دين خدا لايزال رو به كمال داشته ، تا آنجا كه تمامى قوانينى را كه همه جهات احتياج بشر را در زندگى در برداشته باشد متضمن شده باشد ، در اين هنگام است كه دين ختم مى شود و ديگر دينى از ناحيه خدا نمى آيد  و به عكس وقتى دينى از اديان خاتم اديان باشد ، بايد مستوعب و در برگيرنده تمامى جهات احتياج بشر باشد ، و خداى تعالى در اين باره مى فرمايد:
" ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين!"(40/احزاب)
 و نيز فرموده:
"  و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء !" (89/نحل)و نيز فرموده:
"  و انه لكتاب عزيز!  لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه!"(41و42/فصلت)
چهارم: اينكه هر شريعت لاحق ، كامل تر از شريعت سابق است!
 پنجم: اينكه علت بعثت انبيا و فرستادن كتاب و به عبارتى ديگر سبب دعوت دينى همان سير بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف است ، همانطور كه فطرتش او را به تشكيل اجتماع مدنى دعوت مى كند ، همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مى كشاند  و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد ، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خود او ميسر نمى شود  و لا جرم بايد عاملى خارج از فطرت او عهده دار آن شود  و بهمين جهت خداى سبحان از راه بعثت انبيا و تشريع شرايع ، نوع بشر را به سوى كمال لايق به حالش و اصلاح گر زندگيش اين اختلاف را برطرف كرد،  اين كمال ، كمال حقيقى است ، كه داخل در صنع و ايجاد است ، قهرا مقدمه آنها يعنى بعثت انبيا هم بايد داخل در عالم صنع باشد .
اما اينكه گفتيم خداوند نوع بشر را به سوى كمال حقيقيش هدايت نمود ، بدين جهت است كه به حكم آيه:" الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى!"(50/طه) يكى از شؤون خدائى خدا اين است كه هر چيزى را به آن نقطه اى كه خلقتش را تمام مى كند هدايت نمايد  و يكى از

***** صفحه 26 *****
چيزهائى كه خلقت آدمى با آن تمام مى شود  و اگر نباشد خلقتش ناقص مى ماند ، اين است كه به سوى كمال وجودش در دنيا و آخرت هدايت شود .
همچنانكه باز خود خداى تعالى فرموده:
"  كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا !"
(20/اسرا)
و اين آيه به خوبى مى فهماند كه كار خداى تعالى همين امداد عطا است ، هر كسى را كه در راه حياتش و وجودش محتاج مدد اوست مدد مي دهد  و آنچه را كه مستحق است عطا مى كند و عطاى او از ناحيه او دريغ نمى شود مگر آنكه كسى با بهره نگرفتن خودش و از ناحيه خودش از گرفتن عطاى او دريغ كند .
و معلوم است كه انسان خودش نمى تواند اين نقيصه خود را تكميل كند ، چون فطرت خود او اين نقيصه را پديد آورده ، چگونه مى تواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت وكمال خود را در زندگى اجتماعيش هموار كند ؟
و وقتى طبيعت انسانيت اين اختلاف را پديد مى آورد  و باعث مى شود كه انسان از رسيدن به كمال و سعادتى كه لايق و مستعد رسيدن به آن است محروم شود  و خودش نمى تواند آنچه را فاسد كرده اصلاح كند ، لاجرم اصلاح ( اگر فرضا اصلاحى ممكن باشد!) بايد از جهت ديگرى غير جهت طبيعت باشد  و آن منحصرا جهتى الهى خواهد بود ، كه همان نبوت است و وحى، به همين جهت خداى سبحان از قيام انبيا به اين اصلاح تعبير كرد به " بعث " و در سراسر قرآن بعث را به خودش نسبت داده ، فرموده اوست كه در امت ها انبيا مبعوث مى كند ، با اينكه مساله قيام انبيا مثل ساير امور ، به ماده و روابط زمانى و مكانى نيز ارتباط دارد ، اما همه جا بعث را به خودش نسبت داده ، تا بفهماند تنها خداست كه مى تواند اختلافات بشر را حل كند .
پس نبوت حالتى است الهى( و اگر خواستى بگو) حالتى است غيبى ، كه نسبتش به حالت عمومى انسانها ، يعنى درك و عمل آنها ، نسبت بيدارى است به خواب ، كه شخص نبى به وسيله آن ، معارفى را درك مى كند كه به وسيله آن اختلافها و تناقض ها در حيات بشر مرتفع مى گردد  و اين ادراك و تلقى از غيب ، همان است كه در زبان قرآن وحى ناميده مى شود  و آن حالتى كه انسان از وحى مى گيرد نبوت خوانده مى شود .
از اينجا روشن مى گردد كه اين سه مقدمه، يعنى:
1- دعوت فطرت به تشكيل اجتماع مدنى(1)
2- دعوت آن به اختلاف از يك طرف،
3- عنايت خداى تعالى به هدايت بشر به سوى تماميت خلقتش از سوى ديگر،
 خود حجت و دليلى است بر اصل مساله نبوت!

***** صفحه 27 *****
و به عبارتى ديگر دليل نبوت عامه است، كه اينك براى خوانـــنده عزيز تقرير مي شود:
 نوع بشر به حسب طبع بهره كش است و اين بهره كشى و استخدام فطرى او را به تشكيل اجتماع وا مى دارد و در عين حال كار او را به اختلاف و فساد هم مى كشاند، در نتيجه در همه شؤون حياتش كه فطرت و آفرينش برآوردن حوائج آن شؤون را واجب مى داند ، دچار اختلاف مى شود  و آن حوائج برآورده نمى گردد مگر با قوانينى كه حيات اجتماعى او را اصلاح نموده ، اختلافاتش را برطرف سازد و هدايت انسان به قوانين كذائى  و در نتيجه به كمال و سعادتش به يكى از دو طريق ممكن مى شود .
 اول اينكه او را از راه فطرتش ملهم كند به اينكه چگونه اختلاف را برطرف سازد. دوم به اينكه از راه ديگرى كه خارج از فطرت و ذات خود بشر باشد  و چون راه اول كافى نيست چون گفتيم سبب پيدايش اختلاف خود فطرت بوده  و معنا ندارد كه فطرت سبب حل اختلاف شود ، ناگزير بايد از راه دوم صورت گيرد  و آن راه عبارت است از تفهيم الهى و غير طبيعى ، كه از آن به نبوت و وحى تعبير مى كنيم.(1)
و اين برهان كه ديديد مركب از چند مقدمه بود ، همه مقدماتش در قرآن كريم به صراحت آمده ، كه بيانش گذشت ، تجربه هم آن را از تاريخ زندگى بشر و اجتماعاتش مسلم كرده ، چون تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد تمامى امتها كه در قرون گذشته يكى پس از ديگرى آمده و سپس منقرض شده اند ، بدون استثنا تشكيل اجتماع داده اند  و به دنبالش دچار اختلاف هم شده اند  و هر اجتماعى كه پيغمبرى داشته به كمال و سعادت خود نائل گشته و از شر اختلاف نجات يافته است.
آرى آنطور كه تاريخ نشان مى دهد نه چنين سابقه اى در زندگى انسان وجود داشته، كه روزى از روزهاى زندگيش از مساله استخدام دست برداشته باشد و نه روزى كه حس استخدامش او را به تشكيل اجتماع وادار نكرده  و به زندگى انفرادى قانعش ساخته باشد، نه روزى كه اجتماع تشكيل يافته اش از اختلاف خالى باشد، نه
(1)- منظور مؤلف دعوت مستقيم فطرت نيست تا اشكال كنى كه خود ايشان فطرى بودن مدنيت را انكار كردند بلكه منظور دعوت غير مستقيم است يعنى فطرت او را به استخدام ديگران دعوت مى كند و اين استخدام او را ناگزير مى سازد كه به زندگى مدنى تن در دهد. مترجم
روزى كه اختلافش به غير قوانين اجتماعى الهى برطرف شده باشد ،  نه روزى كه فطرت و عقل خود او( البته فطرت و عقلى كه به نظر خود او سالم باشد!) توانسته قوانينى وضع كند ، كه اختلاف را از ريشه و فساد را از ماده كنده باشد.

***** صفحه 28 *****
چرا راه دور و دراز برويم ؟ براى به دست آوردن تماميت اين دليل كافى است به جريان حوادث اجتماعى عصر حاضر بنگريم ، كه جلو چشم خود ما صورت مى گيرد  و مى بينيم كه اجتماعات بشرى تا چه حد دچار انحطاط اخلاق و فساد بشريت شده ، و چه جنگهاى خانمان براندازى تهديدش مى كند ، كه هر يك ميليونها كشته به جاى مى گذارد  و تا چه حد زورگوئى بربشريت مسلط شده  و چطور بهره گيرى از جان و مال و عرض مردم رواج يافته ، تازه همه اين فسادها در عصرى جريان دارد كه عصر تمدن و ترقى و عصر دانشش مى خوانند ! ! !  ديگر در باره اعصار گذشته كه عصر جاهليت و ظلمت بوده چه احتمالى مى توان داد ؟!
و اما اينكه گفتيم : عالم صنع و ايجاد هر موجودى را به سوى كمال لايقش سوق  مى دهد ، مساله اى است كه تجربه و بحث آنرا اثبات كرده ، و همچنين اينكه گفتيم : وقتى خلقت و تكوين اقتضاى اثرى را داشت ، ديگر اقتضاى خلاف آنرا ندارد.
اين نيز امرى است مسلم ، كه تجربه و بحث اثباتش كرده است  و اما اينكه گفتيم( تنها تعليم و تربيت دينى كه از مصدر نبوت و وحى صادر مى شود مى تواند اختلافات بشرى را رفع و فساد ناشى از آن را اصلاح كند،) اين نيز امرى است كه هم بحث و هم تجربه آنرا اثبات كرده ، اما اينكه بحث آن را اثبات كرده بيانش اين است كه دين همواره بشر را به سوى معارف حقيقى و اخلاق فاضله و اعمال نيك دعوت مى كند ، و معلوم است كه صلاح عالم انسانى هم در همين سه چيز است :
عقائد حقه، اخلاق فاضله ، اعمال نيك
و اما اينكه گفتيم تجربه آن را اثبات كرده ، بهترين دليلش اسلام است كه در مدتى كوتاه كه در آن مدت در اجتماع مسلمانان حكومت كرد ، از منحط ترين مردم صالح ترين اجتماع ساخت ، از راه تعليم و تربيت نفوس آن مردم را اصلاح نمود  و آن مردم ديگران را اصلاح كردند حتى به جرأت مى توان گفت اگر در عصر حاضر عصر حضارت و تمدن هم رگ و ريشه اى از جهات كمال در هيكل جوامع بشرى ديده مى شود ، از اثار پيشرفت اسلامى و جريان و سرايت اين پيشرفت در سراسر جهان است  و اين معنا را تجزيه و تحليل بدون كمترين ترديدى اثبات مى كند.
ششم اينكه : دينى كه خاتم اديان است ، براى استكمال انسان حدى قائل است ، چون پيامبر را آخرين پيامبر و شريعت را غير قابل نسخ مى داند  و اين مستلزم آن است كه بگوئيم : استكمال فردى و اجتماعى بشر به حدى مى رسد كه معارف و شرايع قرآن او را كافى است  و به بيش از آن نيازمند نمى شود .
و اين خود يكى از پيشگوئيهاى قرآن است ، كه جريان تاريخ از عصر نزول قرآن تا به امروز كه قريب چهارده قرن است ، آن را تصديق كرده ، زيرا مى بينيم از آن روز تا به امروز نوع بشر در جهات طبيعى و اجتماعى چه گامهاى بلندى در ترقى و تعالى برداشته  و چه مسافت دورى را پيموده ، اما از جهت معارف حقيقيش و اخلاق فاضله اش( كه به خاطر همانها انسان بود و بر ساير انواع حيوانات برترى داشت،) نه تنها يك قدم ترقی

***** صفحه 29 *****
نكرده ، بلكه قدمهاى زيادى  به عقب و قهقرا برداشته  و بالاخره در مجموع كمالات روحى و جسمى( البته توأم با هم) تكاملى نكرده است  تا چه رسد به اينكه به جائى رسيده باشد كه قرآن و معارف آن كافيش نباشد.
در اين بحث بعضى ها گفته اند : قوانين عمومى چون به منظور صلاح حال بشر و اصلاح زندگى او است ، بايد همواره با تحولات اجتماعى متحول شود  و با پيشرفت اجتماع پيشرفت كند ، هر چه بشر به سوى كمال صعود مى كند ، بايد قوانين او هم دوش به دوش او بالا رود ، و شكى نيست كه وضع تمدن عصر حاضر با عصر نزول قرآن قابل مقايسه نيست  و نسبت ميان امروز و آن روز بشر قابل مقايسه با نسبت ميان آن روز و روزگار عيسى بن مريم و موسى عليهماالسلام نيست ، بلكه نسبت در طرف ما بيشتر و ترقى و تكامل بشر زيادتر بوده  و همين تفاوت باعث مى شود كه شرايع اسلام هم نسخ شود  و شريعتى ديگر قابل انطباق بر مقتضيات عصر حاضر تشريع گردد .
جوابش همان است كه گفتيم اسلام در تشريعش تنها كمالات مادى را در نظر نگرفته ، بلكه حقيقت وجود بشر را نيز منظور داشته  و اصولا اساس شرايع خود را بر كمال و رشد روحى و جسمى هر دو با هم قرار داده  و سعادت مادى و معنوى هر دو را خواسته است  و لازمه اين معنا آن است كه وضع انسان اجتماعى متكامل ، به تكامل دينى معيار قرار گيرد ، نه انسان اجتماعى متكامل به صنعت و سياست و بس ، و همينجا است كه امر بر دانشمندان مشتبه شده ، از بس در مباحث اجتماعى مادى غور و تعمق كرده اند( و ديده اند ماده همواره در تحول و تكامل است اجتماع مادى هم مانند ماده تحول مى پذيرد،) پنداشته اند كه اجتماع مورد نظر دين هم همان اجتماعى است كه مورد نظر آقايان است ، لاجرم گفته اند: بايد قوانين اجتماعى با تحول اجتماع متحول شود و هر چندى يك بار نسخ گردد و قوانينى ديگر جايگزين قوانين قبلى شود .
در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود ، كه گفتيم دين اساس شرايع خود را جسم تنها قرار نداده ، بلكه جسم و روح هر دو را منظور داشته .
و بنابر اين اگر كسى بخواهد نا تمامى قوانين اسلام را اثبات كند ، بايد بگردد ، يك فرد يا يك اجتماع دينى را پيدا كند ، كه جامع تمامى تربيت هاى دينى و زندگى مادى باشد ، يعنى آن زندگى مادى و معنوى را كه دين دعوت بدان مى كند يافته باشد ، آن وقت از او بپرسد آيا ديگر چيزى نقص دارى كه محتاج به تكميل باشد ؟  و يا جهتى از جهات انسانيت تو و حيات تو دچار سستى هست كه محتاج تقويت باشد ؟ يا نه ، اگر چنين فرد و چنين اجتماعى را پيدا كرديم ، آن وقت حق داريم بگوئيم : دين اسلام ديگر براى بشر امروز كافى نيست .
هفتم: اينكه انبيا عليهم السلام از هر خطائى مصون و معصومند!
الميزان ج : 2  ص :  194
گفتار در عصمت انبيا عليهم السلام
هفتمين نتيجه اى كه ما از آيه مورد بحث گرفتيم، يعنى عصمت انبيا، احتياج به توضيح دارد تا روشن شود چگونه آيه شريفه بر آن دلالت دارد ، لذا مى گوئيم عصمت سه قسم است:
1- عصمت از اينكه پيغمبر در تلقى و گرفتن وحى دچار خطا گردد،
2- عصمت از اينكه در تبليغ و انجام رسالت خود دچار خطا شود،

***** صفحه 30 *****
1- سوم اينكه از گناه معصوم باشد.
گناه عبارت است از هر عملى كه مايه هتك حرمت عبوديت باشد و نسبت به مولويت مولا مخالفت شمرده شود  و بالاخره هر فعل و قولى است كه به وجهى با عبوديت منافات داشته باشد .
و منظور از عصمت ، وجود نيروئى و چيزى است در انسان معصوم كه او را از ارتكاب عملى كه جايز نيست چه خطا و چه گناه نگه مى دارد .
و اما خطا در غير آنچه گفتيم ، يعنى خطاى در گرفتن وحى، خطاى در تبليغ رسالت،  خطاى در عمل ، از قبيل خطا در امور خارجى ، نظير غلطهائى كه گاهى در حاسه انسان و ادراكات او و يا در علوم اعتباريش پيش مى آيد ، مثلا در تشخيص امور تكوينى و اينكه آيا اين امر صلاح است يا نه ؟ مفيد است يا مضر ؟ و امثال آن از محدوده بحث ما خارج است .
و به هر حال قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه انبيا عليهم السلام در همه آن جهات سه گانه داراى عصمتند .
اما عصمت از خطا در گرفتن وحى و در تبليغ رسالت ، دليلش آيه شريفه مورد بحث است ، كه مى فرمايد:
" فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه!" (213/بقره)
چون ظاهر اين آيه اين است كه خداى سبحان انبياء را مبعوث كرده براى تبشير و انذار  و انزال كتاب( و اين همان وحى است،) تا حق را براى مردم بيان كنند ، حق در اعتقاد ،  حق در عمل را ،  به عبارت ديگر مبعوث كرده براى هدايت مردم به سوى عقايد حقه و اعمال حق  و معلوم است كه اين نتايج غرض خداى تعالى در بعثت انبيا بوده .
و از سوى ديگر خود خداى تعالى از قول موسى عليه السلام حكايت كرده كه فرمود:" لا يضل ربى و لا ينسى!"(52/طه)
پس ، از آيه مورد بحث و اين آيه مى فهميم خدا هر چه را بخواهد از طريقى مى خواهد كه به هدف برسد و خطا و گم شدن در كار او نيست  و هر كارى را به هر طريقى انجام دهد در طريقه اش گمراه نمى شود و چگونه ممكن است غير اين باشد ؟ ! و حال آنكه زمام خلقت و امر به دست او است و ملك و حكمرانى خاص وى است .
حال كه اين معنا روشن شد ، مى گوئيم يكى از كارهاى او بعثت انبيا و تفهيم معارف دين به ايشان است  و چون اين را خواسته ، البته مى شود ، يعنى هم انبيا را مبعوث مى كند و هم انبيا معارفى را كه از او مى گيرند مى فهمند ، يكى ديگر از خواسته هاى او اين است كه انبيا رسالت او را تبليغ كنند و چون او خواسته تبليغ مى كنند و ممكن نيست نكنند ، چون در جاى ديگر فرموده:
" ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى ء قدرا !"(3/طلاق) و نيز فرموده:

/ 16