روزهاي بلند انتظار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روزهاي بلند انتظار - نسخه متنی

آرزو احمدزاده چالشتري

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


فصل اول: نيمه‌ي خالي ليوان


(خاطرات پس از اسارت)


سال 59، پايگاه، عشق و به پيش:


يادم ميآيد جوانكي بيست و شش - هفت ساله بودم با سري پر شَر و شور، در حال و هوايِ انقلابي كه تازه شكل گرفته بود. با ديگراني چون خود، يك پايگاه بسيج در روستاي به شهركرد چسبيدهمان، چالشتر1، برپا كرديم كه روزها پاتوق بچه هايي بود كه دلشان در تپش يك دم آزادي قرار نداشت و شبها، آرامش را در روستا به نظاره مي نشست.
شايد باور نكنيد، ولي عشق ما شده بود پايگاه و انقلابي كه هر روز غائلهاي از گوشهاي تهديدش ميكرد. در بزرگترين اين غائله ها كه سال 59 به راه افتاد، سرنوشتي برايم رقم خورد كه هرگز نه فكرش را كرده بودم و نه حتي امروز هم كه امروز است، ميتوانم باورش كنم. هر چه بود در يكي از روزهاي پاياني سال 60 من هم به رودي پيوستم كه مي خروشيد و موج هايِ تجاوز دشمن كوردل را پس مي زد. خوب يادم مانده كه در اولين موجانهي اين رودِ پرخروش، من هم سربازي بودم كه يا زهرا(س) مي گفت و پيش مي رفت.


بهمن 60، مِه، مين و اُتو:


مِه همه جا را فرا گرفته بود. خوب در خاطرم مانده. بله، مگر ميشود يادم برود بهمني را كه با بر و بچه هاي بسيجي براي شناسايي رفته بوديم و مِه، ما را از نگاه به زميني باز داشته بود كه اگر فراموشش مي كرديم، او هم فراموشمان ميكرد. سر به هوا بوديم و دل از خاطراتي مي رانديم كه ناگهان فاجعه اتفاق افتاد:
- بمب!
زمين دهان گشود و سنگ و خاك بود كه هوا را مي شكافت و دست و پا بود كه از آسمان مي باريد. يكي از بچه ها مي ناليد و ديگري كه مي خواست دستش را بگيرد، با صداي غرش دوم، ديگر از او ناله اي نشنيد. حالا اين دستِ راستش بود كه پاي چپش را در گرد و غبار آميخته به خون و مِه، در ميداني خون آلود، نگاه مي داشت و مي ناليد.
علي آقا يكي از همرزمان من بود كه ديگر هرگز آستين راست و پاچه ي چپش رنگ اتو نديد.


جسم، روح، حسين(ع) و نماز ظهر عاشورا!


يادم مي آيد كه در يكي از خطوط، بين ما و عراقيها، شايد كمتر از 400 متر فاصله نبود. عراقيها سه نفر از بچه ها را در يكي از ديدگاهها شهيد كرده بودند. آن سه نفر را به زحمت جمع و جور كرديم، ديگر نه تن داشتند و نه لباسي.
خوب در خاطرم مانده كه عراقيها وقتي براي نماز جماعت جمع مي شديم، نامردي نمي كردند و خمپاره و توپ بود كه روي سرِ ما مي ريختند. گاهي بارانِ گلوله بود كه مي باريد؛ مي سوزاند، مي شكست و كارِ خود را مي كرد.
يادم به حسين افتاد. قربانِ لب عطشانت يا حسين(ع). مگر نمازِ ما از نماز ظهر عاشورايت پر شورتر بود؟

/ 9