علي آقا، عين القضاة همداني، آتش و حادثه:
وقتي علي آقا را به ستونِ فلزي وسط اردوگاه بستند، هيچ كس فكر نمي كرد كه كار به اين جا بكشد.
سرباز عراقي در حالي كه دستهاي علي را از پشت به ستون مي بست، به نگاه هاي متحيرانه ي جمع مي خنديد و مشغول كار خودش بود. مقداري اسفنج كهنه و پنبه ي داخل لحاف و تشك را زير پايش گذاشت. واقعاً عجيب بود. ثانيه ها به سختي مي گذشت. تا اين كه وقتي همه متوجه نيت عراقي ها شدند، ديگر كار از كار گذشته بود.
سرباز عراقي درِ يك چهار ليتري را باز كرد و بنزين را روي پاهاي علي ريخت. بعد كبريت را از جيبش بيرون آورد.
علي نفس گرم و صداي دل نشيني داشت. يك بار شب جمعه وقتي با آن صداي دلنشين مشغول خواندن شد، عراقي ها وقتي دعا را برهم زدند، به دنبال مداحِ مجلس مي گشتند و البته هيچ كس چيزي نگفت. همين لجاجت بچه ها، عراقي ها را كُفري كرده بود و به همين خاطر پير و جوان و سالم و بيمار، را به باد كتك گرفتند. البته علي آقا كه تحمل نداشت، خود را معرفي كرد. حادثه از همين جا شروع شد:
- بين بچه ها، پير و بيمار زياد هست. دلم نمياد كه اونا به خاطر من شكنجه بشن.
شعله هاي آتش زبانه مي كشيد و بالا مي رفت. دود همه جا را پر كرده بود. همه ي بچه ها فرياد مي زدند. از كسي كاري برنمي آمد.
به ياد عين القضاة همداني افتادم و رباعي پيش گويانه اش كه سرانجام به همان شكل به آتشش كشيدند:
ما مرگ و شهادت از خدا خواســته ايم
و آن هم به سه چيزِ كم بها خواسته ايم
گر دوست چنين كند كه ما خواسته ايم
مــا آتش و نفت و بوريـا خواســته ايم
تيغ و انگشت، خون و ديوانگي
- از امروز بايد روزي 20 نفر از شما براي حمل بلوك هاي سيماني در خدمتِ اردوگاه باشد.
وقتي كه سرباز عراقي اين دستور را با صداي بلند خواند، همهمه اي در آسايشگاه پيچيد. يكي گفت:
- فكر مي كنم، بلوك ها را به جبهه مي برند تا سنگر بسازند.
ظاهراً حدسش درست بود. بچه ها تصميم گرفتند كه تحت هيچ شرايطي به اين بيگاري تن ندهند.
عراقي ها كه مقاومت بچه ها را ديدند، تا 40 روز به بدترين شكل ممكن، به آزار و اذيت ما پرداختند. بعد از 40 روز، يكي از فرماندهان اردوگاه با چند سرباز عراقي وارد آسايشگاه شد، در حالي كه سگرمه هاشان سخت درهم بود.
- من به شما اخطار ميكنم كه اگر در كار حمل بلوك هاي سيماني به ما كمك نكنيد، وضع از اين هم بدتر خواهد شد.
در همين موقع كه مترجم عراقي با لهجه ي عربي اين جمله ها را به فارسي گفت، يكي از بچه هاي مشهد به نام علي آقا پا پيش گذاشت و در حالي كه تيغ تيزي در دست داشت، رو به فرمانده عراقي ها كرد.
- هر كس از ما بخواهد در كار حمل بلوك به شما كمك كند تا با آنها سنگر بسازيد، ما دستش را قطع مي كنيم.
و تيغ را روي بند انگشت كوچكش گذاشت و آن را قطع كرد:
- اين طوري!
فرمانده عراقي كه تاب ديدن اين صحنه را نداشت، دستش را روي چشم هايش گذاشت و در حالي كه از آسايشگاه خارج مي شد، روبه عراقي ها كرد.
- بياييد برويم. اينها همه شان ديوانه هستند.
تكه پاره هاي پيراهن، تبرك، معجزه و نظر كردگي:
اشك در چشم همه حلقه زده بود. فرياد «يا مهدي» همه ي آسايشگاه را پر كرده بود. يكي لبه ي جيبش را كند. ديگري آستيناش را از بيخ درآورد و بين چند نفر از دوستانش تقسيم كرد. سومي كه ديگر رحم نداشت، پيراهن اش را درآورد و با تيغ كوچكي آن را به قسمتهاي كوچكي پاره كرد و به ديگران داد.
يك لحظه نداي يا مهدي قطع نمي شد. كساني كه هيچ تكه اي از لباسهاي او گيرشان نيامده بود، به سر و صورتش دست مي كشيدند، او را در آغوش مي فشردند، مي بوييدند و مي بوسيدند.
- سركار استوار خوشا به احوالتان. كاش آقا به ما هم توجهي مي كرد.
از زماني كه مي شناختمش و با او در اردوگاه هم آسايشگاهي شده بودم، به سختي راه مي رفت. ارتشي بود و خدمه ي تانك. در يكي از جنگ و گريزها از روي تانك به پايين پرتاب شده بود، حتي در يك جا به جايي كوچك هم بايد بچه ها كمكش مي كردند و همين مسئله دردش را دو چندان كرده بود. اما حالا... .
چند روز كه تب و تاب آن اعجاز خوابيد، يك روز ماجرا را از خودش پرسيدم:
- راستي سر گروهبان، نگفتي قضيه از چه قرار بود؟
- هيچي آقا شكرالله، آن روز كه همه ي شما از آسايشگاه بيرون رفته بوديد، من تنهاي تنها بودم و درد پا و كمرم دوچندان شده بود. خيلي درد داشتم و دلم پر بود. نياز مُبرمي به كمك بچه ها داشتم، اما كسي نبود كه كمكم كند. اشك در چشمانم حلقه زده بود. ديگر از آن همه كمك خواستن هم خسته و شرمنده شده بودم. با خود گفتم: آخه تا كي بچه ها بايد به من كمك كنند؟ از ته دل آقا را صدا زدم: «يا مهدي ادركني.» در همين موقع چيزي شبيه به معجزه اتفاق افتاد؛ دستي زير بغل هايم را گرفت و از زمين بلندم كرد. به سبكي پَر شده بودم. انگار هيچ دردي نداشتم. برگشتم كه تشكري كرده باشم، اما هيچ كس در كنارم نبود. ديگر دردي هم نداشتم. انگار خواب مي ديدم. من نظركردهي آقا شده بودم و ... . دوباره اشك در چشمانش حلقه زد. رو به من كرد و گفت: «راستي آقا شكرالله، نظركردگي مسئوليت سنگيني روي دوش آدم ميگذارد. خيلي سنگين!»
14 خرداد 1368، ساعت 7 صبح، رحلت امام:
راديو تهران از صبح امروز برنامه هاي عادي خود را قطع كرده، قرآن پخش مي كند و هم اكنون اين اطلاعيه از طرف سيد احمد خميني به اطلاع اُسرا مي رسد.
باور كردني نبود. وقتي سرباز عراقي با همان ته لهجه ي عربي، اطلاعيه را قرائت كرد، انگار تمام دنيا روي سرمان خراب شده بود. خبر صحت داشت و ظاهراً خواست خدا با دعاهايي كه از يكي دو روز قبل براي سلامتي امام(ره) مي خوانديم، موافق نبود. از هيچ كس صدايي در نمي آمد. آن روز زودتر از معمول درهاي آسايشگاه را باز كردند و ما را براي هواخوري از آسايشگاه خارج كردند. انگار هوا سنگين و غير قابل تنفس شده بود. بچه ها مدام راه مي رفتند و بيقرار بودند. در همين موقع سرگرد عراقي وارد محوطه شد و به سمت ارشد اردوگاه رفت:
- از طرف من به همه ي اسيرانِ ايراني تسليت بگوييد. مقتداي شما امروز دار فاني را وداع گفته است. به ايرانيها بگوييد كه بدونِ سر و صدا عزاداري كنند.
بعد از قبول قطعنامه ي 598 از سوي ايران، رفتار سربازان عراقي قدري ملايم تر شده بود و الحق و الانصاف در اين باره زياد به ما سخت نگرفتند.
پاره هاي پاكت سيمان، قرآن مقوايي و هزاران بار صلوات:
... الذي يوسوس في صدور الناس. من الجنة و الناس.
با اتمام نگارش اين آيه هاي سوره ي ناس، خطاط قرآن كه از اسيرانِ خوش خط بود، صلواتي فرستاد و همه ي بچه ها هم چند بار صلوات ختم كردند.
- اين هم صد و بيستمين حزب قرآن.
وقتي آخرين حزب قرآن را هم كتابت كرد، منظره ي جالبي به وجود آمده بود. اين قرآن از معدود قرآنهايي بود كه نفاستش نه به خط و تذهيب آن بود و نه به قَطاعي و صحافي آن، نه مُذهب بود و نه جوهر الوان با شنجرف و حل كاري. نفاست اين قرآن به عشق و شوري بود كه دست به دست هم داده بود و آن را به انجام رسانده بود؛ عشقي كه نه از ترس ميت رسيد و نه از كمبودها رنج مي برد.
اين قرآن روي برگ هاي پاكت سيمان، رويه ي نازك مقواي كارتن ها و كاغذهاي نامرغوب بسته بنديها كتابت شده بود و حزب حزب صحافي و ته بندي شده بود.
راستي يادم رفت بگويم كه كار آموزش روخواني و تجويد قرآن پنهاني و به دور از ديد عراقيها انجام مي شد. در آسايشگاه هيچ قرآني وجود نداشت. حتي يك روز وقتي كه بچه هاي ايراني مكرراً از بازرسان سازمان صليب سرخ جهاني تقاضاي حداقل يك جلد قرآن كرده بودند، سربازان عراقي همان يك جلد قرآني را كه بازرس صليب سرخ مي خواست به ايرانيها هديه بدهد، از او گرفته بودند.
بالاخره بعد از تكاپوي زياد، عراقيها با شرط و شروطي پذيرفتند كه آن يك جلد قرآن را به ما بدهند:
- اگر روحاني يا پاسدار در بين شما قصد تحريك دارد، به ما گزارش بدهيد. تجمع نداشته باشيد. هر چه از شما خواستيم، اطاعت كنيد.
لحن درخواست عراقيها اگر چه خيلي سخت گيرانه به نظر مي آمد، اما ظاهراً فقط براي خالي نبودن عريضه بود.
اگر بگويم آن قرآني كه بچه ها از روي قرآن اهدايي كتابت كرده بودند، پر استفاد ترين قرآن تاريخ بوده است، گزاف نگفته ام.
شيخ علي تهراني، عدو، زيارت و سبب خير:
همه نگرانِ او بودند. چند روزي مي شد كه عراقي ها بعد از آن حرف هاي كوبنده اي كه به شيخ علي تهراني زدند برده بودندش و از او بي خبر مانده بوديم. اصل ماجرا را بهتر است كه از اول برايتان تعريف كنم:
در زمان جنگ ايران و عراق يكي از شخصيتهاي روحاني و معروف ايراني به نام شيخ علي تهراني از ايران فرار كرده بود، به دشمن پناه برده بود. كار اين شيخ آن بود كه به اردوگاه ها مي آمد و به اسم رفع مشكلات اُسرا، آنها را تشويق به پناهندگي و خيانت به كشور مي كرد.
يك روز اين شيخ به اردوگاه ما آمد و شروع كرد به تكرار همان موعظه هاي بي اثر:
- فرزندان من، بنده آمده ام تا نيازهاي شما را برطرف كنم. من شما را دوست دارم. زن و بچه هاي شما منتظر هستند تا شما برگرديد. با ما و عراقي ها همكاري كنيد، اين به نفع شماست.
در همين موقع يكي از اُسرا دستش را بلند كرد. ايستاد و شيخ را مورد خطاب قرار داد.
- اولاً اگر ما پدري مثل تو داشتيم، گوش تا گوش سرش را مي بريديم؛ ثانياً اگر ما به فكر مال و راحتي و آسايش زن و بچه هايمان بوديم، اصلاً به جبهه نمي آمديم. تنها خواست ما اين است كه انشاءالله اين قفل هاي اسارت روزي باز شود و ما بتوانيم به زيارت كربلا برويم و ملت عراق هم از دست اين بعثي ها نجات پيدا كنند، اما حضرت شيخ ... .
آن اسير به عبارت «حضرت شيخ» كه رسيد، آن را با لحن خاصي ادا كرد.
... تو نه ايران را داري و نه عراق را. تو نه دنيا را داري و نه آخرت را. تو روي خون شهدا پا گذاشتي. روزي شكايتِ تو را به بي بي دو عالم خواهيم كرد.
پس از اين جملات هم دستهايش را گره كرد و فرياد زد:
- ايها العراقيون! ايها الايرانيون! الموت لشيخ علي تهراني!
با سر دادن اين شعار جو اردوگاه متشنج شد. عراقي ها او را دستگير كردند و حضرت شيخ هم از اردوگاه رفت. يكي دو روز از آن اسير بي خبر مانده بوديم تا اين كه يك روز ديديم يك نفر با كُت و شلواري شيك و عينك دودي و كراوات وارد اردوگاه شد. اول فكر كرديم از بازرسان سازمان ملل است، اما خيلي زود متوجه شديم كه همان برادر است.
همه ي اُسرا او را دوره كردند و شرح ماجرا را پرسيدند.
- وقتي عراقي ها مرا دستگير كردند، شيخ علي از آنها اجازه گرفت و مرا به خانه ي خود برد. يكي دو شب مهمان او بودم. حتي به زيارت كربلا و نجف هم رفتم. بعد با اين لباس مرا به اردوگاه برگرداند. طرف فكر كرده ما حالو هستيم.
همه ي بچه ها خنديدند و از آن يك دست كت و شلوار پارچه هاي كوچكي براي تنظيف و ديگر احتياجات ساختند.
نسخه ي سرِ كاري، دكتر بهزادي، خنده و جشن دهه ي فجر:
نگهبان عراقي مدام پشت پنجره ي آسايشگاه مي آمد و با چراغ قوه داخل را برانداز مي كرد. دهه ي فجر بود و اين نگهبان مانع از اجراي برنامه هاي دهه بود.
بهداري اردوگاه كه امكانات و داروهايش از داروخانه هاي دورترين خانه هاي بهداشتِ روستاهاي محروم هم كمتر بود، در ضلعِ جداگانه اي از اردوگاه قرار داشت. چند دكتر و بِهيار و بِهورز اسير ايراني هم آن جا را اداره مي كردند.
عباس يكي از بچه هاي زرنگ اصفهاني كه به سركار گذاشتن عراقي ها معروف بود، نقشه اي ترتيب داد تا شر نگهبان عراقي را كم كند:
- آهاي سرباز! يكي از اسيرها مريض است!
و بعد به سرباز عراقي گفت كه اسم دارويي را نوشته ام، آن را از بهداري بگيريد. قلم و كاغذ را در دست گرفت و در حالي كه اين جمله را روي آن نوشته بود، شفاهاً اسم چند دارو را به نگهبان مي گفت، ولي روي كاغذ چيز ديگري مي نوشت:
- بدون اين كه اوضاع سه شود. سرباز عراقي را معطل كن تا ما جشن دهه ي فجر را اجرا كنيم.
بعد نامه را به سرباز عراقي داد. دكتر بهداري هم براي دقايقي نگهبان را معطل كرد و ما توانستيم مراسم كوچكي را برگزار كنيم. وقتي سرباز عراقي با يكي دو قرص ساده ي سرماخوردگي برگشت، همه ي بچه ها مي خنديدند.
نگهبان عراقي فهميده بود يا نه، نمي دانم. به هر حال ماكه جشن مان را برگزار كرديم.
بازجويي، عصبانيت، زيركي و شماتت:
وقتي سرتيپ دوم اطلاعات و عملياتِ عراقي مانند دفعه هاي قبل براي پرس و جو و كسبِ اطلاعات محورهاي مختلفِ جنگ، قصد استنطاق يكي از بچه هاي بسيجي را داشت، بعد از پاسخ او رنگ از چهره اش پريد.
ماجرا از اين قرار بود كه وقتي عراقي ها معمولاً با توجه به سمت و با محوري كه اُسرا در آن جا به اسارت درآمده بودند، از ويژگي هاي آن محور پرس و جو مي كردند، ما متوجه اين نكته مي شديم كه يا عراقي ها در آن محور آسيب پذير هستند و يا قصد دارند تا حمله اي را تدارك ببينند. با اين پيش زمينه، بچه ها معمولاً يا از پاسخ دادن طفره مي رفتند يا به پاسخ هاي كلي و مبهم بسنده مي كردند.
آن روز وقتي آن بسيجي جوان را به خيال اين كه اطلاعات ذي قيمتي از محوري در جنوب دارد، براي بازجويي برده بودند، صالح، يكي از ايراني هاي اسيري كه زبان عربي را خوب مي دانست هم به عنوان مترجم پيش تيمسار عراقي برده بودند.
وقتي سرتيپ عراقي از جوان بسيجي درباره ي آن محور از اسير سؤال كرد، جوان بسيجي در پاسخ نام آن محور را بُرد. با شنيدن نام محور، چهره ي سرتيپ درهم شد و سگرمه هايش را به هم كشيد و رو به بسيجي كرد:
- وضعيت نيروهاي عراقي در آن محور چگونه بود؟
تا اين را صالح پرسيد، جوان بسيجي با زيركي هر چه تمام تر رو به تيمسار كرد:
- جناب تيمسار! البته ما كسي را از نيروهاي عراقي نديديم، ولي چند تانك عراقي را ديديم كه در مسير در حالي كه مي سوختند، رها شده بودند.
وقتي صالح اين جملات را به عربي ترجمه كرد، رنگ از چهره ي سرتيپ عراقي پريده بود. اين پاسخ اعصابش را خراب كرده بود. البته آن بسيجي از سرتيپ كتك مفصلي خورد، ولي بعد از فروكش كردن عصبانيتش آن طور كه بعداً صالح براي ما تعريف كرد، رو به نيروهاي عراقي كرد و فرياد زد:
- شما بي لياقتها با آن همه امكانات و تجهيزات جنگي، وقتي صداي اولين تكبير ايراني ها را شنيديد، پا به فرار گذاشتيد. خاك بر سرتان.
دوباره عصبانيتش به اوج رسيد. در همين موقع به جان يكي دو نفر از سربازان عراقي افتاد و شروع به ضرب و شتم آنها كرد و در پايان افزود:
- كتك و توهين سزاوار شماست!
بزرگترين نعمت، بزرگترين نقمت، راديو و مُهر الهي:
داشتن راديو در اردوگاه هم بزرگترين نعمت بود و هم بزرگترين نقمت. نعمت بود چون با همان راديو مي توانستيم با دنياي خارج ارتباط داشته باشيم و نقمت بود چون اگر عراقي ها مي فهميدند، تكه ي بزرگ گوشمان بود.
همين مسئله باعث شده بود كه بچه ها شديداً مواظب باشند تا عراقيها از وجودِ راديو در آسايشگاه باخبر نشوند. البته در همه جا، همه ي افراد يك دست نيستند. بين اسيران بودند كساني كه يا به خاطر ايمان ضعيف يا به هر دليلِ ديگري اگر چه بينِ ما بودند، ولي دلشان با ما نبود. همين مسئله بالاخره كار دستمان داد و قضيه ي داشتن راديو لو رفت.
يك شب وقت خاموشي، عراقيها درِ آسايشگاه را بستند، ولي قفل نكردند تا بتوانند به راحتي وارد شوند. در دلِ تاريكي آسايشگاه چند نفر از بچه ها مشغول گوش دادن به راديو بودند و اخبار مهم را براي ديگران مي گفتند. در همين موقع با لگدهاي وحشيانه، در آسايشگاه باز شد و سربازان عراقي با روشن كردن چراغ ها به دلِ آسايشگاه زدند.
نمي دانم كار خدا را چه طور مي توان تبيين كرد. ولي در همين اوضاع «حاج مجتبي» كه خوش صدا بود و قاري قرآن، با صداي دلنشين و زيبايي شروع به خواندن آياتي از سوره هاي مباركه ي الرحمن كرد. كه لحن و تُن صداي او به گونه اي بود كه به نظر مي رسيد اين صوت از راديو در حال پخش است.
وقتي عراقي ها وارد شدند و حواسشان به حاج مجتبي جلب شد، فرصتي دست داد تا بچه ها راديو را پنهان كنند و عراقي ها نتوانند راديو را پيدا كنند.
علي اكبر، اِنَّ مَعَ العُسرِ يُسراً، ابوترابي و جاني دوباره!
هر چه تلاش مي كرد، نمي توانست گوسفندهاي جدا شده را به گله بازگرداند. با هر زحمتي كه بود، اين كار را كرد و وقتي به گله رسيد، چند گوسفند ديگر از سوي ديگري از گله جدا شدند.
دوباره تلاش كرد و پس از هر بار موفقيت، گروه ديگري از گوسفندها از گله جدا مي شدند.
خستگي امانش را بريده بود. ديگر طاقت نداشت. از ناراحتي سر بر زانو نهاد و چشمانش را بست:
- چرا ناراحتي؟
با شنيدن صدا سر برگرداند. زني را ديد كه دوباره همان سؤال را از او پرسيد.
برايش عجيب بود. از چهره ي زن نور مي باريد و در آن حال تمام دردِ دل را گفته بود.
- ناراحت نباش. فردا علي اكبر را به كمكت مي فرستم.
با گفتن اين جمله، دوباره سكوت و تاريكي حكم فرما شد. قلبش به شدت مي تپيد. عرق سردي پشتش را خيس كرده بود. به سختي نفس مي كشيد. از خواب بيدار شد و نشست.
نگاهي به اطراف كرد. آسايشگاه تاريك و خاموش بود و همه ي اسيران خواب بودند.
مدتي بود كه نظم و ترتيب حاكم بر اردوگاه از دستش خارج شده بود. بين اسيران دودستگي پيش آمده بود. اين اوضاع داشت دلِ دشمن را شاد مي كرد. عراقي ها هم از فرصت استفاده كردند و ضمن ضرب و شتم اُسرا، جيره ي غذايي را هم كاسته بودند.
وقتي خوابش را براي ما تعريف كرد، همه دلداريش مي دادند كه انشاءالله اوضاع درست مي شود، ولي در عمل اوضاع داخلي اردوگاه هر روز بدتر از روز قبل مي شد.
هنوز دقايقي از بيدارباش صبح و هواخوري در محوطه ي آسايشگاه نگذشته بود كه خبر ورود سه اسير جديد در همه جا پيچيد.
ارشد اردوگاه وقتي از نام و نشانِ آنها پرسيد، خشكش زده بود. به زحمت آب دهانش را قورت داد و از نفر سوم دوباره درباره ي نام و نشانش پرسيد.
- علي اكبر ابوترابي هستم.
علي اكبر ابوترابي همان روحاني آزاده اي بود كه با آمدنش جاني دوباره به كالبد اردوگاه دميد. خيلي زود اختلافات رفع شد و زعامت او به اردوگاه نظم و ترتيبِ دوباره اي بخشيد.
پايان راه، ماجراي عاشقي، مِهر بر دل مانده و آغاز عشق
نه، اين برف نمي خواهد بند بيايد. موهايم سپيد شده و گرد سپيدِ رنج بر شاخه هاي سبز جواني، باغِ عمر را خزان كرده است. دخترم! اگر چه اكنون سالهاست جنگ تمام شده و بر سرِ اشغالگران، همان آمده كه مي خواستند بر سرِ ما بياورند، اما آن چه در تمام آن سالها ما را زنده و اميدوار نگاه داشت، عشق بود؛ عشق به اسلام، عشق به انقلاب، عشق به ائمه و عشق به راهي كه در آن گام نهاده ايم.
روزهاي اسارت گذشت، همان گونه كه زمستانها از پس هم آمدند و رفتند. دخترم اميدوارم كه قرآن حافظ تو باشد و هميشه در پناه اسلام باشي. ديگر سرت را درد نمي آورم. تو هم خسته شده اي. مابقي اين ماجرا بماند براي بعد، براي بعد، براي بعد ... .
سعدي به روزگاران مِهري نشسته بر دل
بيرون نـــميتوان كرد، اِلا به روزگــاران