فصل دوم: نيمه پر ليوان
(خاطرات دوران اسارت)
فروردين 61؛ جنگ، گريز و تقدير:
هنوز دو ساعتي از نيمه شب دوم فروردين ماه 61 نگذشته بود كه عملياتِ فتح المبين آغاز شد. در كمتر از 10 دقيقه خطوط عراقيها درهم شكست و پيشروي تا ساعت 12 ظهر فردا ادامه داشت. اگر كسي اهل جبهه و جنگ باشد، خوب مي داند كه 10 ساعت پيش روي يعني چه؟
به توپخانه ي عراقي ها رسيده بوديم. زمانِ زيادي از تصرف آن جا نگذشته بود كه در يك جنگ و گريز به محاصره ي دشمن درآمديم. فكر ميكنم تخته گاز رفته بوديم و خيلي به قلبِ معركه زده بوديم.
بچه هاي زيادي در آن محاصره شهيد شدند. باران تير و خمپاره بود كه مجال سرخاراندن هم به كسي نمي داد. خمپارهاي در كنارم منفجر شد. ديگر چيزي نفهميدم. سبكتر از پر، گويي به سمت بالا ميرفتم. كم كم احساس سنگيني كردم. چشمهايم باز شد. دستهايم بسته بود. از سر و صورتم خون جاري بود.
خود را در سنگري ديدم كه دو نگهبان با كلاه قرمز و حمايل فنگ، بيرون آن ايستاده بودند. خوب كه اطراف را برانداز كردم، دو نفر ديگر را ديدم كه خيلي ترسيده بودند. شانزده هفده سال بيشتر نداشتند.
- بچه ها ميشه دستهاي منو باز كنيد!
با اشاره هاي چشم و ابرو مي گفتند نه و معلوم بود كه ترسيده اند.
- يو، اُولمَاز! مگر بيل ميسن كه اسير اول موشيق؟
ترك زبان بودند. معلوم بود كه عراقيها خيلي هم زياد نيستند. دو نفر نگهبان براي لحظه اي از سنگر دور شدند. معلوم بود كه بيرونِ سنگر خبرهايي است. پا مرغي به طرفِ درِ سنگر رفتم. منطقه آشنا بود. قبلاً آن جا را شناسايي كرده بودم. اگر دستهايم باز بود، به راحتي مي توانستم هم خودم و هم آن دو نفر را نجات بدهم، اما قسمت اين بود كه اسير شوم.
كابل، پاي برهنه، فُحش و ديگر هيچ
چشمهايم را كه باز كردم، فهميدم اسير شده ام. زمان زيادي از بيهوشي و اسارتم نمي گذشت. دو نفر ديگر ايراني اسير تُرك زبان هم با من بودند. ما را براي انتقال به پشتِ خط حركت دادند.
- سَنُقاتلكُم؛ سنقاتلكُم؛ مي كشيم تان.
اين را يكي از عراقيها گفت. عصباني بودند و نمي دانستند كه با ما چه كار بايد بكنند. همين كه مي خواستيم با هم دو كلمه حرف بزنيم، قنداق تفنگ بود كه نثارمان مي شد. چشمهايمان را بستند.
يكي از عراقيها كه دستپاچه به نظر مي رسيد، مثل اين كه فتح الفتوحي انجام داده باشد، از قادسيه و نهروان و جلولا مي گفت. تاريخ را خوب نخوانده بود و درك درستي از گردش روزگار نداشت. ما را مجوس مي پنداشتند و آن قدر عصباني بود كه گلن گدن اسلحه را كشيد و نوك لوله را روي شقيقه ام گذاشت. بوي تند باروت مشامم را مي آزرد. به عربي محلي و مبهمي مي گفت كه شما سربازان عراقي را مي كشيد و ما هم شما را خواهيم كشت. اينها را از صرفِ واژهي «قتل» به خوبي مي شد فهميد.
اَشهد اَن لا اله اِلا الله و اَشهد اَنَّ محمداً رسول الله
شهادتين را بر زبان راندم. حال عجيبي بود، اما خوشبختانه ماشه چكيده نشد. ما را سوار خودرويي كردند و به جاي دورتري بردند كه حدود 200 نفر ايراني ديگر هم اسير شده بودند. محل استقرار اُسرا، پر بود از خبرنگار و عكاس. فحش مان مي دادند. از تلويزيون فهميديم كه آن جا شهر العماره است.
- هنا العماره، التلفيزيون ...
مدت زيادي در العماره نبوديم. به سرعت ما را به سوي بغداد حركت دادند. چشمهامان مثل خودرويي كه روباز بود، ديگر پوششي نداشت. تمام كوچه و خيابانهاي بغداد پُر بود از مردمي كه عليه ايران شعار مي دادند. دستهامان بسته بود و نمي توانستيم حركتي بكنيم. به سوي ما دمپايي و سنگ و هر چه فكر كنيد، پرتاب ميكردند. دخترانِ عراقي به سوي ما آبِ دهان مي انداختند. به ياد جنگ خندق افتادم و نبرد عمرو با حضرت علي(ع) و آب دهاني كه عمرو به صورت مبارك آن حضرت پرتاب كرد.
روز چهارم فروردين ما را به مكان موقتي بردند كه پر بود از سلول هاي تنگ و تاريك و بدبو. نه از غذا خبري بود و نه از باز كردن دستها. خيال مي كرديم حداقل ديگر فحش و ناسزايي از مردم نخواهيم شنيد، اما اين فكر خيلي زود رنگ باخت و تا يك هفته ما را هر روز در خيابانهاي بغداد مي چرخاندند و به جاي اُسراي جديد جا ميزدند.
بالأخره دهم فروردين رسيد و ما وارد اردوگاهي شديم به نام «عنبر». نمي دانستيم چه سرنوشتي در انتظار ماست؛ كابل، پاي برهنه، فحش و ديگر هيچ!
7000 متر مساحت، 210 نفر اسير و يك دنيا خاطره:
اردوگاهي كه 2 ماه از دوران اسارتم را در آن گذراندم، خيلي كوچك بود. اردوگاهي در حوالي موصل كه بيشتر به اندازه ي مدرسه بود تا يك اردوگاه. صد متر طول و هفتاد متر عرض داشت. در اين اردوگاه دوازده سالن وجود داشت كه آسايشگاه هاي ما را تشكيل مي دادند. حدود 210 نفر در آن جا اسير بودند. در هر آسايشگاه حدود هفده هجده اسير را نگهداري ميكردند.
نه شيشه اي، نه تهويه اي و نه نوري. هواي آسايشگاه، دم كرده، بدبو و تاريك بود. تنها يك پنجره ي كوچك، آسايشگاه را به آسمان متصل مي كرد. هيچ وقت نشد كه شبي، فارغ از مرزهاي ديوارها، بتوانم درخشش مهتاب و سوسوي ستارگان را ببينم. با تمام اين احوال، اين اردوگاه يادآور خاطرات بي شماري است كه اگر در عدد 210، يعني تعداد اُسراي آن، ضرب شود، دنيايي بود از حوادث و لحظه هاي ماندگار.