دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى آدم عليه السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صريح نهى و ترك تاويل
ربنا انا ظلمنا گفت و آه پس قضا ابرى بود خورشيدپوش من اگر دامى نبينم گاه حكم اى خنك آن كو نكوكارى گرفت گر قضا پوشد سيه همچون شبت گر قضا صد بار قصد جان كند اين قضا صد بار اگر راهت زند از كرم دان اين كه مي ترساندت اين سخن پايان ندارد گشت دير اين سخن پايان ندارد گشت دير يعنى آمد ظلمت و گم گشت راه شير و اژدرها شود زو همچو موش من نه تنها جاهلم در راه حكم زور را بگذاشت او زارى گرفت هم قضا دستت بگيرد عاقبت هم قضا جانت دهد درمان كند بر فراز چرخ خرگاهت زند تا به ملك ايمنى بنشاندت گوش كن تو قصه ى خرگوش و شير گوش كن تو قصه ى خرگوش و شير