دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بقيه ى نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجري
رفت پيش از نامه پيش مطبخى دور ازو وز همت او كين قدر گفت بهر مصلحت فرموده است گفت دهليزيست والله اين سخن مطبخى ده گونه حجت بر فراشت چون جرى كم آمدش در وقت چاشت گفت قاصد مي كنيد اينها شما اين مگير از فرع اين از اصل گير ما رميت اذ رميت ابتلاست آب از سر تيره است اى خيره خشم شد ز خشم و غم درون بقعه اى اندر آن رقعه ثناى شاه گفت كاى ز بحر و ابر افزون كف تو زانك ابر آنچ دهد گريان دهد ظاهر رقعه اگر چه مدح بود زان همه كار تو بي نورست و زشت رونق كار خسان كاسد شود رونق دنيا برآرد زو كساد خوش نگردد از مديحى سينه ها اى دل از كين و كراهت پاك شو اى دل از كين و كراهت پاك شو كاى بخيل از مطبخ شاه سخى از جري ام آيدش اندر نظر نه براى بخل و نه تنگى دست پيش شه خاكست هم زر كهن او همه رد كرد از حرصى كه داشت زد بسى تشنيع او سودى نداشت گفت نه كه بنده فرمانيم ما بر كمان كم زن كه از بازوست تير بر نبى كم نه گنه كان از خداست پيشتر بنگر يكى بگشاى چشم سوى شه بنوشت خشمين رقعه اى گوهر جود و سخاى شاه سفت در قضاى حاجت حاجات جو كف تو خندان پياپى خوان نهد بوى خشم از مدح اثرها مي نمود كه تو دورى دور از نور سرشت هم چو ميوه ى تازه زو فاسد شود زانك هست از عالم كون و فساد چونك در مداح باشد كينه ها وانگهان الحمد خوان چالاك شو وانگهان الحمد خوان چالاك شو