دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن مداح كى از جهت ناموس شكر ممدوح مي كرد و بوى اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مي نمود كى آن شكرها لافست و دروغ
در زمين حق زراعت كردنى گر نرويد خوشه از روضات هو چونك اين ارض فنا بي ريع نيست اين زمين را ريع او خود بي حدست حمد گفتى كو نشان حامدون حمد عارف مر خدا را راستست از چه تاريك جسمش بر كشيد اطلس تقوى و نور متلف وا رهيده از جهان عاريه بر سرير سر عالي همتش مقعد صدقى كه صديقان درو حمدشان چون حمد گلشن از بهار بر بهارش چشمه و نخل و گياه شاهد شاهد هزاران هر طرف بوى سر بد بيايد از دمت بوشناسانند حاذق در مصاف تو ملاف از مشك كان بوى پياز گل شكر خوردم همي گويى و بوى هست دل ماننده ى خانه ى كلان از شكاف روزن و ديوارها از شكاف روزن و ديوارها تخمهاى پاك آنگه دخل نى پس چه واسع باشد ارض الله بگو چون بود ارض الله آن مستوسعيست دانه اى را كمترين خود هفصدست نه برونت هست اثر نه اندرون كه گواه حمد او شد پا و دست وز تك زندان دنيااش خريد آيت حمدست او را بر كتف ساكن گلزار و عين جاريه مجلس و جا و مقام و رتبتش جمله سر سبزند و شاد و تازه رو صد نشانى دارد و صد گير و دار وآن گلستان و نگارستان گواه در گواهى هم چو گوهر بر صدف وز سر و رو تابد اى لافى غمت تو به جلدى هاى هو كم كن گزاف از دم تو مي كند مكشوف راز مي زند از سير كه يافه مگوى خانه ى دل را نهان همسايگان مطلع گردند بر اسرار ما مطلع گردند بر اسرار ما