دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن مداح كى از جهت ناموس شكر ممدوح مي كرد و بوى اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مي نمود كى آن شكرها لافست و دروغ
از شكافى كه ندارد هيچ وهم از نبى بر خوان كه ديو و قوم او از رهى كه انس از آن آگاه نيست در ميان ناقدان زرقى متن مر محك را ره بود در نقد و قلب چون شياطين با غليظيهاى خويش مسلكى دارند دزديده درون دم به دم خبط و زيانى مي كنند پس چرا جان هاى روشن در جهان در سرايت كمتر از ديوان شدند ديو دزدانه سوى گردون رود سرنگون از چرخ زير افتد چنان آن ز رشك روحهاى دل پسند تو اگر شلى و لنگ و كور و كر شرم دار و لاف كم زن جان مكن شرم دار و لاف كم زن جان مكن صاحب خانه و ندارد هيچ سهم مي برند از حال انسى خفيه بو زانك زين محسوس و زين اشباه نيست با محك اى قلب دون لافى مزن كه خدايش كرد امير جسم و قلب واقف اند از سر ما و فكر و كيش ما ز دزديهاى ايشان سرنگون صاحب نقب و شكاف روزنند بي خبر باشند از حال نهان روحها كه خيمه بر گردون زدند از شهاب محرق او مطعون شود كه شقى در جنگ از زخم سنان از فلكشان سرنگون مي افكنند اين گمان بر روحهاى مه مبر كه بسى جاسوس هست آن سوى تن كه بسى جاسوس هست آن سوى تن