دفتر چهارم از كتاب مثنوى
مژده دادن ابويزيد از زادن ابوالحسن خرقانى قدس الله روحهما پيش از سالها و نشان صورت او سيرت او يك به يك و نوشتن تاريخ نويسان آن در جهت رصد
آن شنيدى داستان بايزيد روزى آن سلطان تقوى مي گذشت بوى خوش آمد مر او را ناگهان هم بدانجا ناله ى مشتاق كرد بوى خوش را عاشقانه مي كشيد كوزه اى كو از يخابه پر بود آن ز سردى هوا آبى شدست باد بوي آور مر او را آب گشت چون درو آثار مستى شد پديد پس بپرسيدش كه اين احوال خوش گاه سرخ و گاه زرد و گه سپيد مي كشى بوى و به ظاهر نيست گل اى تو كام جان هر خودكامه اى هر دمى يعقوب وار از يوسفى قطره اى بر ريز بر ما زان سبو خو نداريم اى جمال مهترى اى فلك پيماى چست چست خيز مير مجلس نيست در دوران دگر كى توان نوشيد اين مى زيردست بوى را پوشيده و مكنون كند بوى را پوشيده و مكنون كند كه ز حال بوالحسن پيشين چه ديد با مريدان جانب صحرا و دشت در سواد رى ز سوى خارقان بوى را از باد استنشاق كرد جان او از باد باده مي چشيد چون عرق بر ظاهرش پيدا شود از درون كوزه نم بيرون نجست آب هم او را شراب ناب گشت يك مريد او را از آن دم بر رسيد كه برونست از حجاب پنج و شش مي شود رويت چه حالست و نويد بي شك از غيبست و از گلزار كل هر دم از غيبت پيام و نامه اى مي رسد اندر مشام تو شفا شمه اى زان گلستان با ما بگو كه لب ما خشك و تو تنها خورى زانچ خوردى جرعه اى بر ما بريز جز تو اى شه در حريفان در نگر مى يقين مر مرد را رسواگرست چشم مست خويشتن را چون كند چشم مست خويشتن را چون كند