دفتر چهارم از كتاب مثنوى
شنيدن شيخ ابوالحسن رضى الله عنه خبر دادن ابويزيد را و بود او و احوال او
هم چنان آمد كه او فرموده بود كه حسن باشد مريد و امتم گفت من هم نيز خوابش ديده ام هر صباحى رو نهادى سوى گور يا مثال شيخ پيشش آمدى تا يكى روزى بيامد با سعود توى بر تو برفها هم چون علم بانگش آمد از حظيره ى شيخ حى هين بيا اين سو بر آوازم شتاب حال او زان روز شد خوب و بديد حال او زان روز شد خوب و بديد بوالحسن از مردمان آن را شنود درس گيرد هر صباح از تربتم وز روان شيخ اين بشنيده ام ايستادى تا ضحى اندر حضور يا كه بي گفتى شكالش حل شدى گورها را برف نو پوشيده بود قبه قبه ديده و شد جانش به غم ها انا ادعوك كى تسعى الى عالم ار برفست روى از من متاب آن عجايب را كه اول مي شنيد آن عجايب را كه اول مي شنيد