دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آنك كسى به كسى مشورت مي كرد گفتش مشورت با ديگرى كن كى من عدوى توم
گربه ى چه شير شيرافكن بود غره ى او حاكم درندگان شهر پر دزدست و پر جامه كنى شهر پر دزدست و پر جامه كنى عقل ايمانى كه اندر تن بود نعره ى او مانع چرندگان خواه شحنه باش گو و خواه نى خواه شحنه باش گو و خواه نى