دفتر چهارم از كتاب مثنوى
امير كردن رسول عليه السلام جوان هذيلى را بر سريه اى كى در آن پيران و جنگ آزمودگان بودند
يك سريه مي فرستادش رسول يك جوانى را گزيد او از هذيل اصل لشكر بي گمان سرور بود اين همه كه مرده و پژمرده اى از كسل وز بخل وز ما و منى هم چو استورى كه بگريزد ز بار صاحبش در پى دوان كاى خيره سر گر ز چشمم اين زمان غايب شوى استخوانت را بخايد چون شكر آن مگير آخر بمانى از علف هين بمگريز از تصرف كردنم تو ستورى هم كه نفست غالبست خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال مير آخر بود حق را مصطفى قل تعالوا گفت از جذب كرم نفسها را تا مروض كرده ام هر كجا باشد رياضت باره اى لاجرم اغلب بلا بر انبياست سكسكانيد از دمم يرغا رويد قل تعالوا قل تعالو گفت رب قل تعالوا قل تعالو گفت رب به هر جنگ كافر و دفع فضول مير لشكر كردش و سالار خيل قوم بي سرور تن بي سر بود زان بود كه ترك سرور كرده اى مي كشى سر خويش را سر مي كنى او سر خود گيرد اندر كوهسار هر طرف گرگيست اندر قصد خر پيشت آيد هر طرف گرگ قوى كه نبينى زندگانى را دگر آتش از بي هيزمى گردد تلف وز گرانى بار كه جانت منم حكم غالب را بود اى خودپرست اسپ تازى را عرب گويد تعال بهر استوران نفس پر جفا تا رياضتتان دهم من رايضم زين ستوران بس لگدها خورده ام از لگدهااش نباشد چاره اى كه رياضت دادن خامان بلاست تا يواش و مركب سلطان شويد اى ستوران رميده از ادب اى ستوران رميده از ادب