دفتر چهارم از كتاب مثنوى
اعتراض كردن معترضى بر رسول عليه السلام بر امير كردن آن هذيلي
چون پيمبر سرورى كرد از هذيل بوالفضولى از حسد طاقت نداشت خلق را بنگر كه چون ظلماني اند از تكبر جمله اندر تفرقه اين عجب كه جان به زندان اندرست پاى تا سر غرق سرگين آن جوان دايما پهلو به پهلو بي قرار نور پنهانست و جست و جو گواه گر نبودى حبس دنيا را مناص وحشتت هم چون موكل مي كشد هست منهاج و نهان در مكمنست تفرقه جويان جمع اندر كمين مردگان باغ برجسته ز بن چشم اين زندانيان هر دم به در صد هزار آلودگان آب جو بر زمين پهلوت را آرام نيست بي مقرگاهى نباشد بي قرار گفت نه نه يا رسول الله مكن يا رسول الله جوان ار شيرزاد هم تو گفتستى و گفت تو گوا هم تو گفتستى و گفت تو گوا از براى لشكر منصور خيل اعتراض و لانسلم بر فراشت در متاع فانيى چون فاني اند مرده از جان زنده اند از مخرقه وانگهى مفتاح زندانش به دست مي زند بر دامنش جوى روان پهلوى آرامگاه و پشت دار كز گزافه دل نمي جويد پناه نه بدى وحشت نه دل جستى خلاص كه بجو اى ضال منهاج رشد يافتش رهن گزافه جستنست تو درين طالب رخ مطلوب بين كان دهنده ى زندگى را فهم كن كى بدى گر نيستى كس مژده ور كى بدندى گر نبودى آب جو دان كه در خانه لحاف و بستريست بي خمار اشكن نباشد اين خمار سرور لشكر مگر شيخ كهن غير مرد پير سر لشكر مباد پير بايد پير بايد پيشوا پير بايد پير بايد پيشوا