دفتر چهارم از كتاب مثنوى
جواب گفتن مصطفى عليه السلام اعتراض كننده را
در حضور مصطفاى قندخو آن شه والنجم و سلطان عبس دست مي زند بهر منعش بر دهان پيش بينا برده اى سرگين خشك بعر را اى گنده مغز گنده مخ اخ اخى برداشتى اى گيج گاج تا فريبى آن مشام پاك را حلم او خود را اگر چه گول ساخت ديگ را گر باز ماند امشب دهن خويشتن گر خفته كرد آن خوب فر چند گويى اى لجوج بي صفا صد هزاران حلم دارند اين گروه حلمشان بيدار را ابله كند حلمشان هم چون شراب خوب نغز مست را بين زان شراب پرشگفت مرد برنا زان شراب زودگير خاصه اين باده كه از خم بلى است آنك آن اصحاب كهف از نقل و نقل زان زنان مصر جامى خورده اند ساحران هم سكر موسى داشتند ساحران هم سكر موسى داشتند چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو لب گزيد آن سرد دم را گفت بس چند گويى پيش داناى نهان كه بخر اين را به جاى ناف مشك زير بينى بنهى و گويى كه اخ تا كه كالاى بدت يابد رواج آن چريده ى گلشن افلاك را خويشتن را اندكى بايد شناخت گربه را هم شرم بايد داشتن سخت بيدارست دستارش مبر اين فسون ديو پيش مصطفى هر يكى حلمى از آنها صد چو كوه زيرك صد چشم را گمره كند نغز نغزك بر رود بالاى مغز هم چو فرزين مست كژ رفتن گرفت در ميان راه مي افتد چو پير نه ميى كه مستى او يكشبيست سيصد و نه سال گم كردند عقل دستها را شرحه شرحه كرده اند دار را دلدار مي انگاشتند دار را دلدار مي انگاشتند