قصه ى سبحانى ما اعظم شانى گفتن ابويزيد قدس الله سره و اعتراض مريدان و جواب اين مر ايشان را نه به طريق گفت زبان بلك از راه عيان - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

قصه ى سبحانى ما اعظم شانى گفتن ابويزيد قدس الله سره و اعتراض مريدان و جواب اين مر ايشان را نه به طريق گفت زبان بلك از راه عيان





  • با مريدان آن فقير محتشم
    گفت مستانه عيان آن ذوفنون
    چون گذشت آن حال گفتندش صباح
    گفت اين بار ار كنم من مشغله
    حق منزه از تن و من با تنم
    چون وصيت كرد آن آزادمرد
    مست گشت او باز از آن سغراق زفت
    نقل آمد عقل او آواره شد
    عقل چون شحنه ست چون سلطان رسيد
    عقل سايه ى حق بود حق آفتاب
    چون پرى غالب شود بر آدمى
    هر چه گويد آن پرى گفته بود
    چون پرى را اين دم و قانون بود
    اوى او رفته پرى خود او شده
    چون به خود آيد نداند يك لغت
    پس خداوند پرى و آدمى
    شيرگير ار خون نره شير خورد
    ور سخن پردازد از زر كهن
    باده اى را مي بود اين شر و شور
    كه ترا از تو به كل خالى كند
    كه ترا از تو به كل خالى كند




  • بايزيد آمد كه نك يزدان منم
    لا اله الا انا ها فاعبدون
    تو چنين گفتى و اين نبود صلاح
    كاردها بر من زنيد آن دم هله
    چون چنين گويم ببايد كشتنم
    هر مريدى كاردى آماده كرد
    آن وصيتهاش از خاطر برفت
    صبح آمد شمع او بيچاره شد
    شحنه ى بيچاره در كنجى خزيد
    سايه را با آفتاب او چه تاب
    گم شود از مرد وصف مردمى
    زين سرى زان آن سرى گفته بود
    كردگار آن پرى خود چون بود
    ترك بي الهام تازي گو شده
    چون پرى را هست اين ذات و صفت
    از پرى كى باشدش آخر كمى
    تو بگويى او نكرد آن باده كرد
    تو بگويى باده گفتست آن سخن
    نور حق را نيست آن فرهنگ و زور
    تو شوى پست او سخن عالى كند
    تو شوى پست او سخن عالى كند



/ 1765