دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى سبحانى ما اعظم شانى گفتن ابويزيد قدس الله سره و اعتراض مريدان و جواب اين مر ايشان را نه به طريق گفت زبان بلك از راه عيان
گر چه قرآن از لب پيغامبرست چون هماى بي خودى پرواز كرد عقل را سيل تحير در ربود نيست اندر جبه ام الا خدا آن مريدان جمله ديوانه شدند هر يكى چون ملحدان گرده كوه هر كه اندر شيخ تيغى مي خليد يك اثر نه بر تن آن ذوفنون هر كه او سويى گلويش زخم برد وآنك او را زخم اندر سينه زد وآنك آگه بود از آن صاحب قران نيم دانش دست او را بسته كرد روز گشت و آن مريدان كاسته پيش او آمد هزاران مرد و زن اين تن تو گر تن مردم بدى با خودى با بي خودى دوچار زد اى زده بر بي خودان تو ذوالفقار زانك بي خود فانى است و آمنست نقش او فانى و او شد آينه گر كنى تف سوى روى خود كنى گر كنى تف سوى روى خود كنى هر كه گويد حق نگفت او كافرست آن سخن را بايزيد آغاز كرد زان قوي تر گفت كه اول گفته بود چند جويى بر زمين و بر سما كاردها در جسم پاكش مي زدند كارد مي زد پير خود را بى ستوه بازگونه از تن خود مي دريد وان مريدان خسته و غرقاب خون حلق خود ببريده ديد و زار مرد سينه اش بشكافت و شد مرده ى ابد دل ندادش كه زند زخم گران جان ببرد الا كه خود را خسته كرد نوحه ها از خانه شان برخاسته كاى دو عالم درج در يك پيرهن چون تن مردم ز خنجر گم شدى با خود اندر ديده ى خود خار زد بر تن خود مي زنى آن هوش دار تا ابد در آمنى او ساكنست غير نقش روى غير آن جاى نه ور زنى بر آينه بر خود زنى ور زنى بر آينه بر خود زنى