دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان رسول عليه السلام سبب تفضيل و اختيار كردن او آن هذيلى را به اميرى و سرلشكرى بر پيران و كارديدگان
حكم اغلب راست چون غالب بدند گفت پيغامبر كاى ظاهرنگر اى بسا ريش سياه و مردت پير عقل او را آزمودم بارها پير پير عقل باشد اى پسر از بليس او پيرتر خود كى بود طفل گيرش چون بود عيسى نفس آن سپيدى مو دليل پختگيست آن مقلد چون نداند جز دليل بهر او گفتيم كه تدبير را آنك او از پرده ى تقليد جست نور پاكش بي دليل و بي بيان پيش ظاهربين چه قلب و چه سره اى بسا زر سيه كرده بدود اى بسا مس زر اندوده به زر ما كه باطن بين جمله ى كشوريم قاضيانى كه به ظاهر مي تنند چون شهادت گفت و ايمانى نمود بس منافق كاندرين ظاهر گريخت جهد كن تا پير عقل و دين شوى جهد كن تا پير عقل و دين شوى تيغ را از دست ره زن بستدند تو مبين او را جوان و بي هنر اى بسا ريش سپيد و دل چو قير كرد پيرى آن جوان در كارها نه سپيدى موى اندر ريش و سر چونك عقلش نيست او لاشى بود پاك باشد از غرور و از هوس پيش چشم بسته كش كوته تگيست در علامت جويد او دايم سبيل چونك خواهى كرد بگزين پير را او به نور حق ببيند آنچ هست پوست بشكافد در آيد در ميان او چه داند چيست اندر قوصره تا رهد از دست هر دزدى حسود تا فروشد آن به عقل مختصر دل ببينيم و به ظاهر ننگريم حكم بر اشكال ظاهر مي كنند حكم او ممن كنند اين قوم زود خون صد ممن به پنهانى بريخت تا چو عقل كل تو باطن بين شوى تا چو عقل كل تو باطن بين شوى