دفتر چهارم از كتاب مثنوى
علامت عاقل تمام و نيم عاقل و مرد تمام و نيم مرد و علامت شقى مغرور لاشي
عاقل آن باشد كه او با مشعله ست پيرو نور خودست آن پيش رو ممن خويشست و ايمان آوريد ديگرى كه نيم عاقل آمد او دست در وى زد چو كور اندر دليل وآن خرى كز عقل جوسنگى نداشت ره نداند نه كثير و نه قليل مي رود اندر بيابان دراز شمع نه تا پيشواى خود كند نيست عقلش تا دم زنده زند مرده ى آن عاقل آيد او تمام عقل كامل نيست خود را مرده كن زنده نى تا همدم عيسى بود جان كورش گام هر سو مي نهد جان كورش گام هر سو مي نهد او دليل و پيشواى قافله ست تابع خويشست آن بي خويش رو هم بدان نورى كه جانش زو چريد عاقلى را ديده ى خود داند او تا بدو بينا شد و چست و جليل خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت ننگش آيد آمدن خلف دليل گاه لنگان آيس و گاهى بتاز نيم شمعى نه كه نورى كد كند نيم عقلى نه كه خود مرده كند تا برآيد از نشيب خود به بام در پناه عاقلى زنده سخن مرده نى تا دمگه عيسى شود عاقبت نجهد ولى بر مي جهد عاقبت نجهد ولى بر مي جهد