دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آن آبگير و صيادان و آن سه ماهى يكى عاقل و يكى نيم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشى و عاقبت هر سه
قصه ى آن آبگيرست اى عنود در كليله خوانده باشى ليك آن چند صيادى سوى آن آبگير پس شتابيدند تا دام آورند آنك عاقل بود عزم راه كرد گفت با اينها ندارم مشورت مهر زاد و بوم بر جانشان تند مشورت را زنده اى بايد نكو اى مسافر با مسافر راى زن از دم حب الوطن بگذر مه ايست گر وطن خواهى گذر آن سوى شط گر وطن خواهى گذر آن سوى شط كه درو سه ماهى اشگرف بود قشر قصه باشد و اين مغز جان برگذشتند و بديدند آن ضمير ماهيان واقف شدند و هوشمند عزم راه مشكل ناخواه كرد كه يقين سستم كنند از مقدرت كاهلى و جهلشان بر من زند كه ترا زنده كند وان زنده كو زانك پايت لنگ دارد راى زن كه وطن آن سوست جان اين سوى نيست اين حديث راست را كم خوان غلط اين حديث راست را كم خوان غلط