دفتر چهارم از كتاب مثنوى
چاره انديشيدن آن ماهى نيم عاقل و خود را مرده كردن
گفت ماهى دگر وقت بلا كو سوى دريا شد و از غم عتيق ليك زان ننديشم و بر خود زنم پس برآرم اشكم خود بر زبر مي روم بر وى چنانك خس رود مرده گردم خويش بسپارم به آب مرگ پيش از مرگ امنست اى فتى گفت موتواكلكم من قبل ان هم چنان مرد و شكم بالا فكند هر يكى زان قاصدان بس غصه برد شاد مي شد او كز آن گفت دريغ پس گرفتش يك صياد ارجمند غلط غلطان رفت پنهان اندر آب از چپ و از راست مي جست آن سليم دام افكندند و اندر دام ماند بر سر آتش به پشت تابه اى او همى جوشيد از تف سعير او همي گفت از شكنجه وز بلا باز مي گفت او كه گر اين بار من من نسازم جز به دريايى وطن من نسازم جز به دريايى وطن چونك ماند از سايه ى عاقل جدا فوت شد از من چنان نيكو رفيق خويشتن را اين زمان مرده كنم پشت زير و مي روم بر آب بر نى بسباحى چنانك كس رود مرگ پيش از مرگ امنست از عذاب اين چنين فرمود ما را مصطفى ياتى الموت تموتوا بالفتن آب مي بردش نشيب و گه بلند كه دريغا ماهى بهتر بمرد پيش رفت اين بازيم رستم ز تيغ پس برو تف كرد و بر خاكش فكند ماند آن احمق همي كرد اضطراب تا بجهد خويش برهاند گليم احمقى او را در آن آتش نشاند با حماقت گشت او همخوابه ايى عقل مي گفتش الم ياتك نذير هم چو جان كافران قالوا بلى وا رهم زين محنت گردن شكن آبگيرى را نسازم من سكن آبگيرى را نسازم من سكن