دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان آنك عهد كردن احمق وقت گرفتارى و ندم هيچ وفايى ندارد كى لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون صبح كاذب وفا ندارد
عقل مي گفتش حماقت با توست عقل را باشد وفاى عهدها عقل را ياد آيد از پيمان خود چونك عقلت نيست نسيان مير تست از كمى عقل پروانه ى خسيس چونك پرش سوخت توبه مي كند ضبط و درك و حافظى و يادداشت چونك گوهر نيست تابش چون بود اين تمنى هم ز بي عقلى اوست آن ندامت از نتيجه ى رنج بود چونك شد رنج آن ندامت شد عدم آن ندم از ظلمت غم بست بار چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش مي كند او توبه و پير خرد مي كند او توبه و پير خرد با حماقت عقل را آيد شكست تو ندارى عقل رو اى خربها پرده ى نسيان بدراند خرد دشمن و باطل كن تدبير تست ياد نارد ز آتش و سوز و حسيس آز و نسيانش بر آتش مي زند عقل را باشد كه عقل آن را فراشت چون مذكر نيست ايابش چون بود كه نبيند كان حماقت را چه خوست نه ز عقل روشن چون گنج بود مي نيرزد خاك آن توبه و ندم پس كلام الليل يمحوه النهار هم رود از دل نتيجه و زاده اش بانگ لو ردوا لعادوا مي زند بانگ لو ردوا لعادوا مي زند