دفتر چهارم از كتاب مثنوى
در بيان آنك وهم قلب عقلست و ستيزه ى اوست بدو ماند و او نيست و قصه ى مجاوبات موسى عليه السلام كى صاحب عقل بود با فرعون كى صاحب وهم بود
بنده ى ياغى طاغى ظلوم خونى و غدارى و حق ناشناس در غريبى خوار و درويش و خلق گفت حاشا كه بود با آن مليك واحد اندر ملك او را يار نى نيست خلقش را دگر كس مالكى نقش او كردست و نقاش من اوست تو نتوانى ابروى من ساختن بلك آن غدار و آن طاغى توى گر بكشتم من عوانى را به سهو من زدم مشتى و ناگاه اوفتاد من سگى كشتم تو مرسل زادگان كشته اى و خونشان در گردنت كشته اى ذريت يعقوب را كورى تو حق مرا خود برگزيد گفت اينها را بهل بي هيچ شك كه مرا پيش حشر خوارى كنى گفت خوارى قيامت صعب تر زخم كيكى را نمي توانى كشيد ظاهرا كار تو ويران مي كنم ظاهرا كار تو ويران مي كنم زين وطن بگريخته از فعل شوم هم برين اوصاف خود مي كن قياس كه ندانستى سپاس ما و حق در خداوندى كسى ديگر شريك بندگانش را جز او سالار نى شركتش دعوى كند جز هالكى غير اگر دعوى كند او ظلم جوست چون توانى جان من بشناختن كه كنى با حق دعوى دوى نه براى نفس كشتم نه به لهو آنك جانش خود نبد جانى بداد صدهزاران طفل بي جرم و زيان تا چه آيد بر تو زين خون خوردنت بر اميد قتل من مطلوب را سرنگون شد آنچ نفست مي پزيد اين بود حق من و نان و نمك روز روشن بر دلم تارى كنى گر ندارى پاس من در خير و شر زخم مارى را تو چون خواهى چشيد ليك خارى را گلستان مي كنم ليك خارى را گلستان مي كنم