دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان آنك عمارت در ويرانيست و جمعيت در پراكندگيست و درستى در شكست گيست و مراد در بي مراديست و وجود در عدم است و على هذا بقية الاضداد والازواج
آن يكى آمد زمين را مي شكافت كين زمين را از چه ويران مي كنى گفت اى ابله برو و بر من مران كى شود گلزار و گندم زار اين كى شود بستان و كشت و برگ و بر تا بنشكافى به نشتر ريش چغز تا نشويد خلطهاات از دوا پاره پاره كرده درزى جامه را كه چرا اين اطلس بگزيده را هر بناى كهنه كه آبادان كنند هم چنين نجار و حداد و قصاب آن هليله و آن بليله كوفتن تا نكوبى گندم اندر آسيا آن تقاضا كرد آن نان و نمك گر پذيرى پند موسى وا رهى بس كه خود را كرده اى بنده ى هوا اژدها را اژدها آورده ام تا دم آن از دم اين بشكند گر رضا دادى رهيدى از دو مار گفت الحق سخت استا جادوى گفت الحق سخت استا جادوى ابلهى فرياد كرد و بر نتافت مي شكافى و پريشان مي كنى تو عمارت از خرابى باز دان تا نگردد زشت و ويران اين زمين تا نگردد نظم او زير و زبر كى شود نيكو و كى گرديد نغز كى رود شورش كجا آيد شفا كس زند آن درزى علامه را بردريدى چه كنم بدريده را نه كه اول كهنه را ويران كنند هستشان پيش از عمارتها خراب زان تلف گردند معمورى تن كى شود آراسته زان خوان ما كه ز شستت وا رهانم اى سمك از چنين شست بد نامنتهى كرمكى را كرده اى تو اژدها تا با صلاح آورم من دم به دم مار من آن اژدها را بر كند ورنه از جانت برآرد آن دمار كه در افكندى به مكر اينجا دوى كه در افكندى به مكر اينجا دوى