بيان آنك هر حس مدركى را از آدمى نيز مدركاتى ديگرست كى از مدركات آن حس دگر بي خبرست چنانك هر پيشه ور استاد اعجمى كار آن استاد دگر پيشه ورست و بي خبرى او از آنك وظيفه ى او نيست دليل نكند كى آن مدركات نيست اگر چه به حكم حال منكر بود آن را اما از منكرى او اينجا جز بي خبرى نمي خواهيم درين مقام - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

بيان آنك هر حس مدركى را از آدمى نيز مدركاتى ديگرست كى از مدركات آن حس دگر بي خبرست چنانك هر پيشه ور استاد اعجمى كار آن استاد دگر پيشه ورست و بي خبرى او از آنك وظيفه ى او نيست دليل نكند كى آن مدركات نيست اگر چه به حكم حال منكر بود آن را اما از منكرى او اينجا جز بي خبرى نمي خواهيم درين مقام





  • چنبره ى ديد جهان ادراك تست
    مدتى حس را بشو ز آب عيان
    چون شدى تو پاك پرده بر كند
    جمله عالم گر بود نور و صور
    چشم بستى گوش مي آرى به پيش
    گوش گويد من به صورت نگروم
    عالمم من لكى اندر فن خويش
    هين بيا بينى ببين اين خوب را
    گر بود مشك و گلابى بو برم
    كى ببينم من رخ آن سيم ساق
    باز حس كژ نبيند غير كژ
    چشم احول از يكى ديدن يقين
    تو كه فرعونى همه مكرى و زرق
    منگر از خود در من اى كژباز تو
    بنگر اندر من ز من يك ساعتى
    وا رهى از تنگى و از ننگ و نام
    پس بدانى چونك رستى از بدن
    راست گفتست آن شه شيرين زبان
    چشم را چشمى نبود اول يقين
    علت ديدن مدان پيه اى پسر
    علت ديدن مدان پيه اى پسر




  • پرده ى پاكان حس ناپاك تست
    اين چنين دان جامه شوى صوفيان
    جان پاكان خويش بر تو مي زند
    چشم را باشد از آن خوبى خبر
    تا نمايى زلف و رخساره ى به تيش
    صورت ار بانگى زند من بشنوم
    فن من جز حرف و صوتى نيست بيش
    نيست در خور بينى اين مطلوب را
    فن من اينست و علم و مخبرم
    هين مكن تكليف ما ليس يطاق
    خواه كژ غژ پيش او يا راست غژ
    دانك معزولست اى خواجه معين
    مر مرا از خود نمي دانى تو فرق
    تا يكى تو را نبينى تو دوتو
    تا وراى كون بينى ساحتى
    عشق اندر عشق بينى والسلام
    گوش و بينى چشم مي داند شدن
    چشم گرد مو به موى عارفان
    در رحم بود او جنين گوشتين
    ورنه خواب اندر نديدى كس صور
    ورنه خواب اندر نديدى كس صور



/ 1765