دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حمله بردن اين جهانيان بر آن جهانيان و تاختن بردن تا سينور ذر و نسل كى سر حد غيب است و غفلت ايشان از كمين كى چون غازى به غزا نرود كافر تاختن آورد
حمله بردند اسپه جسمانيان تا فرو گيرند بر دربند غيب غازيان حمله ى غزا چون كم برند غازيان غيب چون از حلم خويش حمله بردى سوى دربندان غيب چنگ در صلب و رحمها در زدى چون بگيرى شه رهى كه ذوالجلال سد شدى دربندها را اى لجوج نك منم سرهنگ هنگت بشكنم تو هلا در بندها را سخت بند سبلتت را بر كند يك يك قدر سبلت تو تيزتر يا آن عاد تو ستيزه روترى يا آن ثمود صد ازينها گر بگويم تو كرى توبه كردم از سخن كه انگيختم كه نهم بر ريش خامت تا پزد تا بدانى كه خبيرست اى عدو كى كژى كردى و كى كردى تو شر كى فرستادى دمى بر آسمان گر مراقب باشى و بيدار تو گر مراقب باشى و بيدار تو جانب قلعه و دز روحانيان تا كسى نايد از آن سو پاك جيب كافران برژس حمله آورند حمله ناوردند بر تو زشت كيش تا نيايند اين طرف مردان غيب تا كه شارع را بگيرى از بدى بر گشادست از براى انتسال كورى تو كرد سرهنگى خروج نك به نامش نام و ننگت بشكنم چندگاهى بر سبال خود بخند تا بدانى كالقدر يعمى الحذر كه همى لرزيد از دمشان بلاد كه نيامد مثل ايشان در وجود بشنوى و ناشنوده آورى بي سخن من دارويت آميختم يا بسوزد ريش و ريشه ت تا ابد مي دهد هر چيز را درخورد او كه نديدى لايقش در پى اثر نيكيى كز پى نيامد مثل آن بينى هر دم پاسخ كردار تو بينى هر دم پاسخ كردار تو