دفتر چهارم از كتاب مثنوى
باز گفتن موسى عليه السلام اسرار فرعون را و واقعات او را ظهر الغيب تابخبيرى حق ايمان آورد يا گمان برد
ز آهن تيره بقدرت مي نمود تا كنى كمتر تو آن ظلم و بدى نقشهاى زشت خوابت مي نمود هم چو آن زنگى كه در آيينه ديد كه چه زشتى لايق اينى و بس اين حدث بر روى زشتت مي كنى گاه مي ديدى لباست سوخته گاه حيوان قاصد خونت شده گه نگون اندر ميان آبريز گه ندات آمد ازين چرخ نقى گه ندات آمد صريحا از جبال گه ندا مي آمدت از هر جماد زين بترها كه نمي گويم ز شرم اندكى گفتم به تو اى ناپذير خويشتن را كور مي كردى و مات چند بگريزى نك آمد پيش تو چند بگريزى نك آمد پيش تو واقعاتى كه در آخر خواست بود آن همي ديدى و بتر مي شدى مي رميدى زان و آن نقش تو بود روى خود را زشت و بر آيينه ريد زشتيم آن تواست اى كور خس نيست بر من زانك هستم روشنى گه دهان و چشم تو بر دوخته گه سر خود را به دندان دده گه غريق سيل خون آميز تيز كه شقيى و شقيى و شقى كه برو هستى ز اصحاب الشمال تا ابد فرعون در دوزخ فتاد تا نگردد طبع مژوس تو گرم ز اندكى دانى كه هستم من خبير تا نينديشى ز خواب و واقعات كورى ادراك مكرانديش تو كورى ادراك مكرانديش تو