دفتر اول از كتاب مثنوى
مژده بردن خرگوش سوى نخچيران كى شير در چاه فتاد
چونك خرگوش از رهايى شاد گشت شير را چون ديد در چه كشته زار دست مي زد چون رهيد از دست مرگ شاخ و برگ از حبس خاك آزاد شد برگها چون شاخ را بكشافتند با زبان شطاه شكر خدا كه بپرورد اصل ما را ذوالعطا جانهاى بسته اندر آب و گل در هواى عشق حق رقصان شوند چشمان در رقص و جانها خود مپرس شير را خرگوش در زندان نشاند درچنان ننگى و آنگه اين عجب اى تو شيرى در تك اين چاه فرد نفس خرگوشت به صحرا در چرا سوى نخچيران دويد آن شيرگير مژده مژده اى گروه عيش ساز مژده مژده كان عدو جانها آنك از پنجه بسى سرها بكوفت آنك از پنجه بسى سرها بكوفت سوى نخچيران دوان شد تا به دشت چرخ مي زد شادمان تا مرغزار سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ سر برآورد و حريف باد شد تا به بالاى درخت اشتافتند مي سرايد هر بر و برگى جدا تا درخت استغلظ آمد و استوى چون رهند از آب و گلها شاددل همچو قرص بدر بي نقصان شوند وانك گرد جان از آنها خود مپرس ننگ شيرى كو ز خرگوشى بماند فخر دين خواهد كه گويندش لقب نقش چون خرگوش خونت ريخت و خورد تو بقعر اين چه چون و چرا كابشروا يا قوم اذ جاء البشير كان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز كند قهر خالقش دندانها همچو خس جاروب مرگش هم بروفت همچو خس جاروب مرگش هم بروفت