دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى باز پادشاه و كمپير زن
باز اسپيدى به كمپيرى دهى ناخنى كه اصل كارست و شكار كه كجا بودست مادر كه ترا ناخن و منقار و پرش را بريد چونك تتماجش دهد او كم خورد كه چنين تتماج پختم بهر تو تو سزايى در همان رنج و بلا آن تتماجش دهد كين را بگير آب تتماجش نگيرد طبع باز از غضب شرباى سوزان بر سرش اشك از آن چشمش فرو ريزد ز سوز زان دو چشم نازنين با دلال چشم مازاغش شده پر زخم زاغ چشم دريا بسطتى كز بسط او گر هزاران چرخ در چشمش رود چشم بگذشته ازين محسوسها خود نمي يابم يكى گوشى كه من مي چكيد آن آب محمود جليل تا بمالد در پر و منقال خويش باز گويد خشم كمپير ار فروخت باز گويد خشم كمپير ار فروخت او ببرد ناخنش بهر بهى كور كمپيرى ببرد كوروار ناخنان زين سان درازست اى كيا وقت مهر اين مي كند زال پليد خشم گيرد مهرها را بر درد تو تكبر مي نمايى و عتو نعمت و اقبال كى سازد ترا گر نمي خواهى كه نوشى زان فطير زال بترنجد شود خشمش دراز زن فرو ريزد شود كل مغفرش ياد آرد لطف شاه دل فروز كه ز چهره ى شاد دارد صد كمال چشم نيك از چشم بد با درد و داغ هر دو عالم مي نمايد تار مو هم چو چشمه پيش قلزم گم شود يافته از غيب بينى بوسها نكته اى گويم از آن چشم حسن مي ربودى قطره اش را جبرئيل گر دهد دستوريش آن خوب كيش فر و نور و علم و صبرم را نسوخت فر و نور و علم و صبرم را نسوخت