دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آن زن كى طفل او بر سر ناودان غيژيد و خطر افتادن بود و از على كرم الله وجهه چاره جست
زان سگان آموخته حقد و حسد هر كرا ديد او كمال از چپ و راست زآنك هر بدبخت خرمن سوخته هين كمالى دست آور تا تو هم از خدا مي خواه دفع اين حسد مر ترا مشغوليى بخشد درون جرعه ى مى را خدا آن مي دهد خاصيت بنهاده در كف حشيش خواب را يزدان بدان سان مي كند كرد مجنون را ز عشق پوستى صد هزاران اين چنين مي دارد او هست ميهاى شقاوت نفس را هست ميهاى سعادت عقل را خيمه ى گردون ز سرمستى خويش هين بهر مستى دلا غره مشو اين چنين مى را بجو زين خنبها زانك هر معشوق چون خنبيست پر مي شناسا هين بچش با احتياط هر دو مستى مي دهندت ليك اين تا رهى از فكر و وسواس و حيل تا رهى از فكر و وسواس و حيل كه نخواهد خلق را ملك ابد از حسد قولنجش آمد درد خاست مي نخواهد شمع كس افروخته از كمال ديگران نفتى به غم تا خدايت وا رهاند از جسد كه نپردازى از آن سوى برون كه بدو مست از دو عالم مي دهد كو زمانى مي رهاند از خوديش كز دو عالم فكر را بر مي كند كو بنشناسد عدو از دوستى كه بر ادراكات تو بگمارد او كه ز ره بيرون برد آن نحس را كه بيابد منزل بي نقل را بر كند زان سو بگيرد راه پيش هست عيسى مست حق خر مست جو مستي اش نبود ز كوته دنبها آن يكى درد و دگر صافى چو در تا ميى يابى منزه ز اختلاط مستي ات آرد كشان تا رب دين بى عقال اين عقل در رقص الجمل بى عقال اين عقل در رقص الجمل