دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى آن زن كى طفل او بر سر ناودان غيژيد و خطر افتادن بود و از على كرم الله وجهه چاره جست
انبيا چون جنس روحند و ملك باد جنس آتش است و يار او چون ببندى تو سر كوزه ى تهى تا قيامت آن فرو نايد به پست ميل بادش چون سوى بالا بود باز آن جانها كه جنس انبياست زانك عقلش غالبست و بى ز شك وان هواى نفس غالب بر عدو بود قبطى جنس فرعون ذميم بود هامان جنس تر فرعون را لاجرم از صدر تا قعرش كشيد هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور زانك دوزخ گويد اى ممن تو زود مي رمد آن دوزخى از نور هم دوزخ از مومن گريزد آنچنان زانك جنس نار نبود نور او در حديث آمدى كه مومن در دعا دوزخ از وى هم امان خواهد به جان جاذبه ى جنسيتست اكنون ببين گر بهامان مايلى هامانيى گر بهامان مايلى هامانيى مر ملك را جذب كردند از فلك كه بود آهنگ هر دو بر علو در ميان حوض يا جويى نهى كه دلش خاليست و در وى باد هست ظرف خود را هم سوى بالا كشد سوي ايشان كش كشان چون سايه هاست عقل جنس آمد به خلقت با ملك نفس جنس اسفل آمد شد بدو بود سبطى جنس موسى كليم برگزيدش برد بر صدر سرا كه ز جنس دوزخ اند آن دو پليد هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور برگذر كه نورت آتش را ربود زانك طبع دوزخستش اى صنم كه گريزد مومن از دوزخ به جان ضد نار آمد حقيقت نورجو چون امان خواهد ز دوزخ از خدا كه خدايا دور دارم از فلان كه تو جنس كيستى از كفر و دين ور به موسى مايلى سبحانيى ور به موسى مايلى سبحانيى