دفتر چهارم از كتاب مثنوى
تزييف سخن هامان عليه اللعنه
دوست از دشمن همى نشناخت او دشمن تو جز تو نبود اين لعين پيش تو اين حالت بد دولتست گر ازين دولت نتازى خز خزان مشرق و مغرب چو تو بس ديده اند مشرق و مغرب كه نبود بر قرار تو بدان فخر آورى كز ترس و بند هر كرا مردم سجودى مي كنند چونك بر گردد ازو آن ساجدش اى خنك آن را كه ذلت نفسه اين تكبر زهر قاتل دان كه هست چون مى پر زهر نوشد مدبرى بعد يك دم زهر بر جانش فتد گر نذارى زهري اش را اعتقاد چونك شاهى دست يابد بر شهى ور بيابد خسته ى افتاده را گر نه زهرست آن تكبر پس چرا وين دگر را بى ز خدمت چون نواخت راه زن هرگز گدايى را نزد خضر كشتى را براى آن شكست خضر كشتى را براى آن شكست نرد را كورانه كژ مي باخت او بي گناهان را مگو دشمن به كين كه دوادو اول و آخر لتست اين بهارت را همى آيد خزان كه سر ايشان ز تن ببريده اند چون كنند آخر كسى را پايدار چاپلوست گشت مردم روز چند زهر اندر جان او مي آكنند داند او كان زهر بود و موبدش واى آنك از سركشى شد چون كه او از مى پر زهر شد آن گيج مست از طرب يكدم بجنباند سرى زهر در جانش كند داد و ستد كو چه زهر آمد نگر در قوم عاد بكشدش يا باز دارد در چهى مرهمش سازد شه و بدهد عطا كشت شه را بي گناه و بي خطا زين دو جنبش زهر را شايد شناخت گرگ گرگ مرده را هرگز گزد تا تواند كشتى از فجار رست تا تواند كشتى از فجار رست