دفتر چهارم از كتاب مثنوى
جواب دهرى كى منكر الوهيت است و عالم را قديم مي گويد
دى يكى مي گفت عالم حادثست فلسفيى گفت چون دانى حدوث ذره اى خود نيستى از انقلاب كرمكى كاندر حدث باشد دفين اين به تقليد از پدر بشنيده اى چيست برهان بر حدوث اين بگو گفت ديدم اندرين بحث عميق در جدال و در خصام و در ستوه من به سوى جمع هنگامه شدم آن يكى مي گفت گردون فانيست وان دگر گفت اين قديم و بى كيست گفت منكر گشته اى خلاق را گفت بى برهان نخواهم من شنيد هين بياور حجت و برهان كه من گفت حجت در درون جانمست تو نمي بينى هلال از ضعف چشم گفت و گو بسيار گشت و خلق گيج گفت يارا در درونم حجتيست من يقين دارم نشانش آن بود در زبان مي نايد آن حجت بدان در زبان مي نايد آن حجت بدان فانيست اين چرخ و حقش وارثست حادثى ابر چون داند غيوث تو چه مي دانى حدوث آفتاب كى بداند آخر و بدو زمين از حماقت اندرين پيچيده اى ورنه خامش كن فزون گويى مجو بحث مي كردند روزى دو فريق گشت هنگامه بر آن دو كس گروه اطلاع از حال ايشان بستدم بي گمانى اين بنا را بانيست نيستش بانى و يا بانى ويست روز و شب آرنده و رزاق را آنچ گولى آن به تقليدى گزيد نشنوم بى حجت اين را در زمن در درون جان نهان برهانمست من همى بينم مكن بر من تو خشم در سر و پايان اين چرخ پسيج بر حدوث آسمانم آيتيست مر يقين دان را كه در آتش رود هم چو حال سر عشق عاشقان هم چو حال سر عشق عاشقان