دفتر اول از كتاب مثنوى
خلوت طلبيدن آن ولى از پادشاه جهت دريافتن رنج كنيزك
گفت اى شه خلوتى كن خانه را كس ندارد گوش در دهليزها خانه خالى ماند و يك ديار نه نرم نرمك گفت شهر تو كجاست واندر آن شهر از قرابت كيستت دست بر نبضش نهاد و يك بيك چون كسى را خار در پايش جهد وز سر سوزن همى جويد سرش خار در پا شد چنين دشوارياب خار در دل گر بديدى هر خسى كس به زير دم خر خارى نهد بر جهد وان خار محكم تر زند خر ز بهر دفع خار از سوز و درد آن حكيم خارچين استاد بود زان كنيزك بر طريق داستان با حكيم او قصه ها مي گفت فاش سوى قصه گقتنش مي داشت گوش تا كه نبض از نام كى گردد جهان دوستان و شهر او را برشمرد گفت چون بيرون شدى از شهر خويش گفت چون بيرون شدى از شهر خويش دور كن هم خويش و هم بيگانه را تا بپرسم زين كنيزك چيزها جز طبيب و جز همان بيمار نه كه علاج اهل هر شهرى جداست خويشى و پيوستگى با چيستت باز مي پرسيد از جور فلك پاى خود را بر سر زانو نهد ور نيابد مي كند با لب ترش خار در دل چون بود وا ده جواب دست كى بودى غمان را بر كسى خر نداند دفع آن بر مي جهد عاقلى بايد كه خارى بركند جفته مي انداخت صد جا زخم كرد دست مي زد جابجا مي آزمود باز مي پرسيد حال دوستان از مقام و خواجگان و شهر و باش سوى نبض و جستنش مي داشت هوش او بود مقصود جانش در جهان بعد از آن شهرى دگر را نام برد در كدامين شهر بودستى تو بيش در كدامين شهر بودستى تو بيش